کامپیوتر و طراحی گرافیکی با کامپیوتر تازه داشت بین مردم رواج پیدا میکرد و آن سالها هنوز راه کربلا بسته بود. (ربط کامپیوتر به بسته بودن راه کربلا را چند خط بعد عرض میکنم.) ما که نوجوانهائی بودیم با کلههائی که بوی قرمه سبزی میدادند، پاتوقمان اتحادیهی انجمنهای اسلامی دانشآموزان – و نه دانشجویان!- بود که خط و خطوط انقلابی داشت و حرکتهای محدود سیاسی و این با کد ما که کلههائی با بوی قرمه سبزی داشتیم، بیش از هر تشکل و هیئت و جمع دیگری تطابق داشت.
اتحادیه از جملهی اولین جاهائی بود که صاحب کامپیوتر شد و کسی که پشت فرمانش نشسته بود، ذوق هنری داشت و بلد بود با موس و کیبورد کار کند و دستگاه را روشن و خاموش کند و این یعنی او یک علامه بود!
آن آقای علامه که الان نمیدانم کجاست و به کدام شهر و دیار است و به چه حرفهای مشغول، روزی فکری شد که عکس شهدای شهر را اسکن کند و چند گل و بلبل بیامیزد دور و بر عکس شهید و آن زیر اسم و رسم شهید را بنویسد و بدهیم طرح را چاپ کنند روی برچسب که این حرکتی بود در نوع خود بینظیر که میتوانست فضای تبلیغی فرهنگی شهر را بتکاند؛ اساسی!
یکی دو ماه بعد، عکسِ پوستر شدهی شهدا در سی و دو فقره آمادهی چاپ بود و باید یک شیر پاک خوردهی خیّری پیدا میشد که هزینهی یک سری چاپ پوسترها را در قالب برچسبهای ۸*۱۱ سانتی متری تقبل میکرد و این خیلی طول نکشید و کارها در تابستان داغ ۷۷ رسید دستمان و یکی از سی و دو شهیدی که تصویرشان روی برچسبها چاپ شده بود، پدر من بود.
بماند که چه شعفی داشتیم از انتشار عکسها و چقدر تبلیغ کردیم کار را و یادش بخیر فروش برچسبها از قرار دانهای ۲۵ تومان. و هنوز بعضی کتابفروشیها و عکاسیهای قدیمی شهر، چندین و چند تا از آن برچسبها را دارند بین خرده ریزهای مغازهشان. آن سالها چاپ عکس و پوستر و برچسب شهدا و امام و رهبر در قطعات ریز و درشت مرسوم بود و هر کداممان یک خروار از عکس و برچسبها در اندازههای مختلف را داشتیم و این افتخار ضمیمهی داشتههایمان شده بود که سری توی سرهای منتشر کنندگان این صنف عکسها در آوردهایم.
این گذشت تا دو سه سال بعدش که قرار بود اولین بار بروم کربلا؛ آرزوی محالی که داشت محقق میشد. باید به وصیت پدرم عمل میکردم. سپرده بود راه کربلا که باز شد، عکسش را به عنوان زائر امام حسین علیهالسلام ببریم با خودمان و نصبش کنیم زیر پای امام و زیرش بنویسیم که علی با آرزوی زیارت تو شهید شد یا حسین!
هنوز صدام سر کار بود و از این شوخیها نمیشد در عراقش کرد! عراق صدام، پادگانی بود مخوف که پرنده بیاذن صدام در آسمانش پر نمیزد و چرنده بیاجازهاش نمیچرید و خزنده بی دستور او نمیخزید. چه برسد به اینکه کسی – آنهم ایرانی – قاب عکس کسی – آنهم شهیدی از جنگ ۸ ساله ایران و عراق – را راست راست بگیرد دستش و ببرد با میخ بکوبد روی دیوار شرقی حرم!
اینجا بود که برچسبها به دادم رسیدند. چندتایشان را لوله کردم و گذاشتم توی نایلونی ضخیم و نایلون را حساب آب بندی کردم و انداختمش توی فلاسک چای؛ تنها جائی که به عقل مامور کمرگ عراق در مرز نمیرسید آب جوش داخلش را خالی کند و توی آن را به وارسی بگردد! نقشهام گرفت و برچسبها را به سلامت از مرز عبور دادم. و ماجرا به خیر ختم شد. فلاسک چای را همراه کیف و ساکها گذاشتم توی اتوبوس عراقی که آمده بود لب مرز دنبالمان و برگشتم دوربین زینت دوست داشتنیم و دفترچه و مداد و خودکار و مفاتیحم را که جمعا توقیف شده بودند را به رشوه پس بگیرم. که رشوه در عراق صدام، یک اصل کاربردی و مهم و بی برو برگشت بود!
الغرض، از آن شب جمعهای که اولین بار زائر امام شهید شدم تا یومنا هذا که قریب به بیست سال میگذرد، هر بار که کربلا رفتهام یکی از آن برچسبها با من است و زیر حاشیهی سفید دورش وصیت پدر را نوشتهام و چسباندهام پائین پای ضریح و خیلیها قبل و بعد من این کار را کردهاند و این هزار نوبت تکرار شده و هرگز تکراری نشده و هر بار حین عمل به وصیت پدرم، یاد این جملهی سیدمرتضای آوینی میافتم که فرمود: ما کربلا را بارها به عدد شهدایمان فتح کردهایم… .
“کربلا ما را در خیل کربلائیان بپذیر… .”