اهل سنت منطقهی آذربایجان، عموما کُرد هستند. اینکه میگویم عموما یعنی قریب به اتفاق سنی مذهبهای استان ما و البته استان کردستان و کرمانشاه حتا، از نژاد کُرد هستند و از آنجا که در فرهنگ شفاهی آذری زبانها، به مسیحی میگوئیم اِرمَنی، به اهل سنت هم میگوئیم کُرد. علت هم برمیگردد به اینکه مردم منطقه ما در طول تاریخ هر مسیحیای که دیدهاند اَرمنی بوده و هر اهل سنتی کُرد. یعنی بطور نامحسوس و مویرگی، نژاد و مذهب را قاطی هم کردهایم؛ علی برکت الله!
وقتی چند روز مانده به انتخابات، حین سازماندهی صندوقهای اخذ رأی گفتند که میروی جائی که اهلش کورهسونّی هستند، برایم جالب بود که برای اولین بار با روستائی مواجه میشدم که مردمشان مسلمانِ اهل سنت بودند و کُرد نبودند و به لهجه و زبان کردی حرف نمیزدند. روستای یزدکان که در گویش محلی بهش میگوئیم یِستیکان و به نژادشان میگوئیم کورَهسونّی (kurƏ sunni). روستائی پشت شهرک صنعتی خوی و با فاصلهای کمتر از ۲۰ کیلومتر با مرکز شهرستان.
سال ۸۲ و انتخابات مجلس هفتم بود و من با یک پله صعود، ناظر مسئول صندوق شده بودم. سیستم نظارتی شورای نگهبان از ناظر شروع میشود که بسته به ازدحام و شلوغی و خلوتی صندوق، از یک نفر تا چهار نفر میتوانند باشند و ناظران را مسئولی است به نام ناظر مسئول که رتق و فتق و چینش و بکارگیری ناظران با اوست و حکمش فقط در یک صندوق مُطاع است و بالاتر از ناظر مسئول، سرناظر و یا بازرس است که کارش سرکشی به دو یا چند صندوق است در طول ساعات اخذ رأی و وظیفه دارد اوضاع را کنترل و به هیئت نظارت بخش یا شهرستان گزارش کند و موظف است اقلا سه نوبت از یک صندوق بازدید موثر به جا بیاورد. بعد و بالاتر از سرناظر، اعضای هیئت نظارت بخش یا شهرستانند و بعدش هیئت استان و نهایتا هیئت مرکزی نظارت که برآمده از شورای ۱۲ نفرهی نگهبان قانون اساسی است.
الغرض، وقتی برای اولین بار در کسوت ناظر مسئول وارد روستائی شدم که اهالی اهلِ سنتش کُرد نبودند، با آداب و رسومی مواجه شدم که قبلا تجربهشان نکرده بودم.
آنروز در روستا کسی از دنیا رفته بود و اهالی رسم داشتند که برای میت تازه درگذشته از صبحی که علیالطلوعش ریق رحمت سر کشیده تا خودِ خودِ غروب، مجلس ختم بگیرند و طبیعتا مسجد در اشغال خانوادهی مغزای تازه عزیز از دست داده بود و هیچ لابی و زور و ضرب و خواهش و تمنائی، توانِ به هم زدنِ رسم و رسوم محکم طایفهای در روستا را نداشت و ندارد.
قانون میگوید محل اخذ رأی قابل تغییر نیست الا در اثر بحرانهائی مانند سیل و زلزله که محل مصوب استقرار صندوق، عملا کارائیش را از دست بدهد و همهی پیشنهادها برای شیفت دادن محل استقرار صندوق به قاعده ده متر از مسجد به مدرسهی روبروی مسجد با مخالفت اکیدِ اکثریت مواجه شد و دست آخر، خانوادهی داغدیده فکر کردند که ختمشان را در مسجد نوساز روستا بگیرند.
و بگویم از مسجد که با هرقدمی که در طول و عرضش برمیداشتی، ناله و فغانی از محل اتصال ستونهای چوبی با سقفی که با تیرکهای چوبی مهار شده بود برمیخواست و قریب بود که ستونی از ستونهایش به استماع آیهای سجدهدار، ترک بردارد و یا به سجده رود و سر برندارد! طوریکه در تمام ساعت اخذ رأی، یک چشم اعضا به دفتر و دستک و صندوق و تعرفه و سجلیها بود و یک چشم به سقف که کِی فروخواهد ریخت روی سرمان.
اتفاق جالبی هم افتاد. نماینده فرماندار در صندوقمان که از کارکنان شهرداری خوی بود(آن سال من هنوز دانشجو بودم و به کسوت کارمندی شهرداری خوی در نیامده بودم)، سجلیش را خانه جا گذاشته بود. موبایل هم در روستا آنتن نمیداد که زنگ بزند شناسنامه را برایش بفرستند. مرد متدین و مذهبی و انقلابیای بود و میدانستتم سابقه رزمندگی هم دارد. سر همین علامتهایش بود که تا شب برایش دست گرفتیم:«تو چطور نماینده فرماندار و چطور رزمنده و چطور انقلابیای هستی که خودت رأی نمیدهی!!!؟» بنده خدا نه جوابِ پس داشت و نه راهِ پیش. نه میتوانست مارک ضدانقلاب بودن را بپذیرد و نه اصلا بهش این انگها میخورد و نه میتوانست رأی بدهد که از این اتهامِ آشکار، بریالضمه شود!
مسجد و اهالی روستا رسوم جالبی داشتند.
مثلا اینکه وقت صبحانه و ناهار و شام، ظرف و ظروف و کاسه و بشقاب را به پشت میچیدند توی سفره و هرکس خودش کاسه و بشقابش را برمیگرداند که غذا بکشد. بعد هم که مهمان غذایش را خورد، حق نداشت به سفره دست بزند و جمع کردن سفره با اهالی بود.
یا اینکه اینکه استکان چائیت را نمیگذاشتند خالی بماند. بلافاصله بعد از اینکه چائیت را میخوردی، در کسری از ثانیه استکان خالی را با یکی پُرش عوض میکردند. و ممنون و متشکرم و نمیخورم و میل ندارم بهشان افاقه نمیکرد و اگر چائی میماند و نمیخوردی و سرد میشد، اخمشان میرفت توی هم و علیالاجبار گریزی از سرکشیدن محتویات استکان برایت نمیماند.
در سرمای زیر صفر زمستان روستائی کوهستانی و بدون تحرک و تعریق، با آنهمه چائی پشت سرهم، چارهای جز تردد مکرر به منطقهی دست به آب رَوی نبود و باید برای قضای حاجتِ مستعجل، میرفتی بیرون از محوطه مسجد و از چاه با تلمبهای که بهش وصل بود آب میکشیدی که ابتداءً میریخت توی بشکه و با آفتابهای که با طناب به بشکه بسته بودند آبِ حاصل از هندل زدن را خالی میکردی توی آفتابههای رنگارنگی که ردیف شده بودند گَلِ هم و بعد از عبور از این موانع خودت را میرساندی به بیتالخَلاء. اهلش میدانند که چه مکافاتی کشیدیم در آن سیاهِ زمستان!
مدیر مدرسه روستا، رئیس صندوقمان بود و باز خدا پدرش را بیامرزد که سر ظهر متوجه ترددهای مکررمان به دستشوئی شد و اشاره داد که «اینجا رسم دارند تا استکان را برعکس نگذاری توی نعلبکی، هی برایت چائی بیاورند» و سر بند آن پند حکیمانه، استکان را سر و ته گذاشتیم توی نعلبکی و سرعت چای رسانی به روال عادیش برگشت.
آقای مدیر سالهای سال بود که توی آن روستا خدمت کرده بود و اهالی را عین اهل خانهی خودش میشناخت و پیرزنهای ده خاله و پیرمردها عموهایش بودند و مشکلمان در تطبیق عکس جوانِ روی سجلی با آدم پیرسالی که صاحب شناسنامه بود را رفع و رجوع میکرد. و با همه مهربان بود. عین شاگردهای مدرسهاش.
پیرزنی همراه پسرش آمده بود رأی بدهد. آقای مدیر داشت مشخصات پیرزن را مینوشت روی برگ ثبت نام. تمام که شد، از پسر همراهِ پیرزن خواست انگشت مادرش را جوهری کند و بزند به جائی که با نوک خودکار نشان میداد. پیرزن انگشتش را که زد پرسید «همین یک جا را باید انگشت بزنم؟» آقا معلم مهربانه جواب داد «برای انتخابات همین یک جا بسه! چند تا چند تا را نگه داشتهام برای روزی که انشاءالله خواستی برای مکه اسم بنویسی!» و چشم پیرزن پر اشک شد و تعرفه را گرفت که بدهد پسر برایش بنویسدش.
شب شد و ساعت اخذ رأی به انتها رسید. گفتیم در و پنجرهی مسجد را چفت و بست کنند که صندوق را باز کنیم. خودم هم یک سر رفتم بیرون که دور و اطراف را ببینم. برگشتنی، همان دم در ورودی که آبدارخانه مسجد بود صحنهای دیدم که تا ماهها مرا از چائی خوردن انداخت. خادم مسجد، بادیهی کوچک مسیای گذاشته بود کنار سماور و استکانها را بعد از هر بار خالی شدن، به جای شستن و آب کشیدن، توی آن شنا میداد و از نو میچید توی سینی و دوباره و سه باره و بیست باره پُر میکرد… . پسآب و تفاله چای قاطیِ آن، گندابی شده بود که لنگهاش در بساط هیچ عطاری پیدا نمیشد… .
همهی این مصائب یک طرف و داستان چاقوی دسته صدفیام یکطرف. کنار کتاب قانون انتخابات و مُهر هیئت نظارت و فرمهای مربوطه، چاقوی جیبیای هم برداشته بودم. این چاقوی کوچک و خوشدست را که روکشی صدفی رنگ داشت و در خلال شبنشینیهای خوابگاهی، از دوستی زنجانی هدیهاش گرفته بودم، شب قبل انتخابات گذاشتم توی جیبم که برای دوخت و دوز صندوق قبل و بعدِ اخذ رأی استفادهاش کنیم.
آن سالها هنوز به دانش بکارگیری صندوقهای متحدالشکلی که الان از آنها استفاده میکنیم نرسیده بودیم و فرمانداری یک کارتنِ خالی به نسبت تخمینی که از آرای هر صندوق زده میشد بهمان میداد با نیم متر مربع پارچه سفید و مقدار متنابهی نخ بههمراه سوزن و علیالطلوع کارتن را با پارچه لفاف بندی میکردیم و سر و ته و چپ و راستش را میدوختیم و با لاک و شمع، مُهر و مومش میکردیم.
صندوق را که بعد از شمارش آرا لاک و مُهر کردیم، چنان سریع همه مهیای رفتن شدیم که یادم رفت چاقوی دسته صدفی یادگاریم را بردارم.
اعضای صندوق سوار دو جیپ اداره جنگلبانی برگشتند شهر و من و نماینده فرماندار که سربند اتهاماتی که بهش میزدیم، حالا حسابی رفیق شده بودیم و بذلهگو و خوش برخورد و خوش خنده بود، با ماشین ادارهشان که یک رنو ۵ آبی رنگ بود، با صندوقها و صورتجلسهها برگشتیم فرمانداری. مردی که سالها بعد همکارش شدم و امروز یکی از دوستانِ همکارِ صمیمی و خوشفکر مجموعه شهرداری است و به عبارتی رئیس ما هم به حساب میآید.
در خلال انتخابات فهمیدم که پاتوق اهالی روستا، عین همهی روستاهای جنوبی و جنوب غربی خوی، خیابان رودکی است که آن سالها ذکان نجاری پدربزرگم در آنجا بود و فردای روز انتخابات به هوای چاقوی دسته سفیدم رفتم قهوهخانهای که مال ریش سفید همان روستا بود به پیجوئیِ چاقو و به شب نکشیده چاقوی تیز و بُرّانم را به همراه یک سطل ماست گوسفندی اعلا، دم نجاری تحویلم دادند… .
برندهی آن انتخابات هاشم حجازیفر بود با رأئی قابل توجه که شرح صعود و نزول این بندهی خدا در آسمان سیاسی خوی، که در زمان رژیم سابق، روحانی شجاع و انقلابیای بود و برادر دو شهید، نقل دیگری میخواهد و مجال بهتری.
دیدگاهها
سلام من از دوستان اقا حسین شرفخانلو هستم یه شماره ازشون میخواستم سال ۸۱با هم هم اتاقی بودیم دنبالش میگشتم ولی من کرجم اون خوب
نویسنده
وحید جان سلام. ایمیلت را چک کن.