مدام حس می کنم که زلزله ای قرارست بیاید.
رعد و برق خشک و خالی هم که بشود من فکر می کنم الان است که دنیا روی سرم خراب بشود!
آرام، از خوابهای بی قرارانه ام رفته است.
دلم آشوب است.
می دانم که قَدَر تو را گزیر و گریزی نیست!
…
آقای آهوهای پریشان!
من می ترسم …
می لرزم.
کار من با یک ضمانت کوچک هم راه می افتد…
دیدگاهها
رو دیوار کنار تختم تو خوابگاه به نقل از نوشته ی نوشته بودم:
آقای آهوهای عاشق
شکارچی سراغ من هم آمده
میترسم
می لرزم
چه می شود که از راه برسی و مرا در پناه دستهایت بگیری.
ولی هیچ وقت نیومد.حتی راضی نشد من برم.
ای دل بشارت می دهم خوش روزگاری میرسد…