فلک بین ما جدائی انداخت. اینرا هربار که میرفتم ببینمش، با نیسگیل میگفت. و نیسگیل واژهای است ترکی برای بیان حسرتی بیدرمان و بیپایان. انگار که کوهی از غم و رنج، پشت این یک کلمه بار شده باشد.
هربار که میرفتم به دیدنش و زنگ طبقهی سوم مجتمعشان را میزدم، اگر حتا نای حرف زدن نداشت و کهولتِ سن بر صدایش غلبه کرده بود، تا صدایم را از پشت آیفون میشنید، سرفهای میکرد که همه زورش را جمع کند در صدا و طوری سلامم را جواب دهد که پی به رخوت و کسالتش نبرم. خودش میگفت «بچههایم را دیدنی، شیر میشوم.» راست هم میگفت.
یکبار ندیدم زبانش به گله از روزگار و داغی که با رفتن علی به دلش گذاشته شده بود بچرخد. همیشهی خدا شاکر بود. و میگفت «من هم مثل همه… . مگر فقط پسر من شهید شده؟»
حتا آن سالی که رفتم پیشش و یک بعد از ظهر تا غروب نشستیم تا از پسرش که پدرم بود بگوید، نه یکبار بغض کرد و نه کلمهای به شکوه و آه و درد به زبان آورد. و فقط وقتی رسید به آنجا که در معراج شهدا از علی خواست چشمهای سرخ از خستگی و بیخوابیش را باز کند و شهید حرفش را زمین نیانداخت، اشکش جاری شد و دامنش از خیسیش تر. شیرزن بود که شیر پسر بزرگ کرده بود و بلد بود مثل همهی مادران شهدا، مرثیهاش را فاتحانه بخواند.
حالا از کجای او بگویم؟ از مهماننوازی و سلیقه و کدبانوئیش که تا همین روز آخر عمرش با او مانده بود؟ از غیرتش که تا روز آخر با او بود و نگذاشت معطل کسی بماند؟ از قرآنش که یادگار جلسات قرآنی بود که پدرم در نوجوانی عضوش بود و برای هر سطرش یک صلوات میفرستاد و ختمش با صلوات بود؟ از دعای همیشگیش که وقتی مرا با دستهای لرزانش بغل میگرفت، سرش را روی سینهام میگذاشت و میگفت «از خدا میخواهم پسرم را -پدرت را- با علیِ اکبر محشور کند؟» یا از نگرانیش وقتی مکه میرفتم و پای تلفن هی میسپرد و هربار که زنگ میزدم، ته حرف نگران این بود که مراقب باشم دست و بالم به جائی از پله برقیهای مکه گیر نکند یکهو زمین بخورم؟! یا از آن سالی که رفتیم مشهد و مگر آن سال و آن سفر و آن حال تکرار میشود؟
و کار آخِر شد و صبح جواد زنگ زد و فهمیدم که دیگر آنا را نداریم و دنیا آوار شد روی سرم. فلک دوباره بین ما جدائی انداخته بود. نمیدانستم که دنیا بلدست او را از من از ما بگیرد. فکر میکردم نفس گرم و صدای لرزان او همیشه هست. وقتی پای تلفن حال علی را میپرسید و میگفتم «دلم آنروز را میخواهد که زنگ بزنم بهت که حاضر شوی بیایم دنبالت برویم بله برونِ علی!» و او لبخند میزد و جملهام را با دعا جواب میداد. و دنیا چرا تمام نشد وقتی همهی راه را امروز گریه کردم تا برسم مزار و یکراست بروم پیش پدرم و سنگ سفیدش را بغل کنم و بگویم «خوش به حالت که دوریِ درضیهات، بالاخره تمام شد… .»