برای دکتر سیدمجید آیت‌اللهی

پدربزرگم نجار بود. آسم هم داشت و نگفته معلوم است که شغل و بیماریش در دو سوی متفاوت و متعارض، روبروی هم ایستاده بودند و نه آغام خدابیامرز رضا به دل از کار کندن می‌داد و نه بیماری دست از سرش برمی‌داشت و خدابیامرز تا نفسش به دنیا بود، کج‌دار و مریز با بیماریش مچ انداخت و دست آخر، نه او حریف آسم شد و نه آسم رو به بهبودی گذاشت.

همیشه‌ی خدا در سیف و شتاء، پیراهن و شلوار سربازی می‌پوشید که مناسب شغل سخت و خشنش بود و نجاری طوری گرد و خاک به پا می‌کرد که از ثانیه‌های اولی که کلید استارتِ ارّه‌لنت بزرگ مغازه را می‌چرخاند تا خود غروب که روز تمام شود، یک لایه کلفت از پوکه‌های چوب، قاطی گرد و غبار روی کلاه و ریش و دست و بال و لباسش نشسته باشد و مثل الان نبود که اوستاهای نجار و MDF کارها مراعات می‌کنند و ماسک می‌زنند. اُفت داشت برایش ماسک بزند و همین بود که تا آخر عمرش اسپری ریه از جیب جلوی پیراهنش کم نشد.

آذر و دیِ خوی، با روزهای ابری و کوتاهی که سردی هوا چاشنیِ دائمش است، آسمش را شدت می‌داد و عرصه را برای نفس کشیدنِ آغام تنگ و تنگ‌تر می‌کرد و به ساعت نمی‌کشید پاف‌های پشت سرِ همِ اسپریش که راه نفس را برایش باز کند و هرچه دکترها می‌گفتند «حاجی! شغلت را عوض کن» گوشش بدهکار نبود که نبود.

عادت داشت حالش از یک حدی که بدتر می‌شد، لنتش را می‌سپرد به اسماعیل – شاگردش- و همان دم مغازه سر و لباس کلاه پشمی‌اش را می‌تکاند و کج می‌کرد سمت مطب دکتر آیت‌الهی که خیلی با مغازه‌اش سر خیابان رودکی فاصله نداشت.

آن‌قدر رفته بود آن‌جا که دربان مطب دکتر – آقا محرمِ قاپیچی- او را و فوریت‌دار بودن ویزیتش را می‌دانست و نمی‌گذاشت خیلی معطل شود و بعد از یکی دو مریض می‌فرستادش تو. ماجرا تازه بعد از آن شروع می‌شد. دکتر تا چشمش می‌افتاد به عاغام، از جا بلند می‌شد و می‌آمد سمتش و با اخمی که از چند فرسخی معلوم بود ساختگی است، می‌توپید به‌ش که «حاج احمد! تو هنوز نجاریت را داری؟» و معاینه کرده و نکرده، دفترچه‌اش را می‌گرفت و نسخه‌ی همیشگی را کج و کوله روی کاغذ می‌نوشت و مُهر گنده‌ی دسته چوبیش را آغشته به جوهر استامپی که همیشه درش باز بود، می‌زد زیر برگه و می‌گرفت سمتش که «به سلامت!» و عاغام را تا دم در بدرقه می‌کرد و آخر سر همان حرف‌ها و توصیه‌های نشنیده گرفته همیشگی؛ «سعی کن کم‌تر با گرد و خاک گلاویز باشی حاجی!» و بعدش می‌رفتیم دواخانه‌ی سر گذر مطب و کیسه‌ی قرص و اسپری به دست برمی‌گشتیم خانه و جا می‌انداختیم برایش که استراحت کند.

هر کدام از بچه‌ها هم که می‌آمدند و عاغام را در آن حال نزار می‌دیدند، غر می‌زدند و خدابیامرز لابلای سرفه‌های شدیدی که رنگ رخسارش را بنفش کرده بود می‌گفت «بیرزادیم دئیر. گئدمیشم آیت‌الهینا! دوزللّم… .[۱]»

مد ‌آمد

بی‌سواد بود و ادای کلمات و اسامی مرکّبی مثل «آیت‌الهی» بالذات برایش سخت بود. چه برسد به این‌که یک «الف» به آخرِ «یِ آیت‌اللهی» اضافه کند و بگوید «آیت‌اللهیا»؛ می‌گفت «آیتولاهینا»

دروغ چرا؛ توی دلم به‌ش و به «دهدور آیَتوللاهینا» گفتنش ریز ریز می‌خندیدم اما بزرگ‌تر که شدم و سر و کارم با آدم‌های بیشتری افتاد، دیدم عدم توانائیِ ادای درست اسم دکتر آیت‌اللهی، یک فراگیری به خصوصی بین مردمان عوام و بی‌سواد و کم‌سواد آن سال‌ها دارد و خیلی‌ها در جواب این سوال که «رفته‌ای پیش کدام دکتر؟» بلافاصله می‌گویند «دهدور آیتولاهینا!»

باری به هر طریق، عمده‌ی مردمی که مریض می‌شدند، بی‌توجه به تخصص دکتر، کج می‌کردند سمت مطب او و اعتقاد داشتند دست دکتر شفاست. همین بابابزرگ خودم خدابیامرز خیلی وقت‌ها سرفه‌هایش را همان مطب جا می‌گذاشت و هنوز پایش به داروخانه نرسیده، خوب می‌شد و ته‌ش این بود که برگردد خانه و یکی دو ساعت پا دراز کند و قرص‌ها با آنزیم معده‌اش قاطی شده و نشده، دوباره شال و کلاه کند و برگردد مغازه و اعتقادش به متافیزیک موثر و موجود در دست دکتر را خوب شدن سرفه‌ها بعد از ویزیت دکتر را به رخ‌مان بکشد.

دروغ چرا، خود من تا سال‌ها فکر می‌کردم دکتر سیدمجید آیت‌اللهی متخصص داخلی است که بلدست هر مرض و کوری و کری و پیسی را خوب ‌کند و طول کشید تا متوجه عبارت «جراح و متخصص ارتوپدی» زیر اسمش در تابلوئی که سر کوچه‌شان زده بود و هزار بار از جلویش رد شده بودم، بشوم.

این‌را شنیده بودم که دکتر اهل خیرات است و از مریض‌های ندار، پول برای معاینه نمی‌گیرد و حتا با داروخانه‌ی سر کوچه‌شان قول و قرار دارد و رمز گذاشته‌اند بین خودشان که «اگر امضای نسخه را فلان‌طور زدم یعنی که از صاحب نسخه پول نگیر و نگه‌ش دار خودم باهات حساب می‌کنم!»

و شنیده بودم که او اولین طبیب متخصص در خوی است و از اولاد آقامیریعقوبِ صاحب مقبره‌ی عِلیّه و مقبره ملک شخصی و خانوادگی دکتر است و رتق و فتق امور آن‌جا با خود اوست.

حتا شنیده بودم شب‌ها کلاهش را می‌کشد تا زیر ابروهایش و با لباس مبدل می‌رود پول و مایحتاج می‌گذارد دم در فقیر و علیل و مسکین و یتیم.

اما دروغ چرا؛ نمی‌دانستم پدرش مَلّاک بوده و آن‌قدر از مال دنیا داشته که او و اولادش بخورند و کیف دنیا را بکنند. اما او در اوج جوانی و نوجوانی آن‌قدر فهم و شعورش رسیده که علم را از ثروت بهتر دیده و سربند ماجرای «فیرقه‌لیخ[۲]» جلای وطن کرده به تهران برای تحصیل در دبیرستان البرز و بعدش دانشکده پزشکی دانشگاه تهران و شما حساب کن سختی سفر در دهه سی قرن گذشته را و دوری از خانواده را تحصیل یک‌ضرب را و قانع نشدن به پزشک عمومی بودن و تخصص خواندن را و همه‌ی این‌ها به کنار، دوباره برگشتن به خوی را که نه خیابان‌هایش مثل پایتخت است و نه مریض‌خانه‌اش مثل بیمارستان‌های تهران، مجهز و پیشرفته. اصلا این‌ها به کنار، جذابیت و شهرفرنگ تهران کجا و خوی که آن سال‌ها قصبچه‌ای بوده فارغ از امکانات و رفاهیات، کجا!

نمی‌دانستم این آدم که بالذات خان‌زاده و اشراف‌زاده است و نسب مادریش با یکی دو واسطه به شاهزاده‌های قاجار می‌خورد و می‌توانست با حق و حساب دادن و سیبیل این و آن را چرب کردن، خدمت زیر پرچم را دور بزند و نزده و رفته در مهاباد و ارومیه سربازی کرده و لابد سرش پر از سودای خدمت بوده که یک‌راست از لباس خدمت به لباس طباطت درآمده و می‌توانسته سر به سودای سیاست و سناتوری در مجلس بساید و همه‌ی این‌ها را نادیده گرفته و خودش را و آسودگی و راحتیش را ندیده تا رنج و درد و گرفتاری و بیماری مردم شهرش را ببیند و برای همه چاره باشد.

نمی‌دانستم آقای دکتر در همان سال‌های جوانی، وقتی طفلی به قنداق داشت، از طرف هلال احمر مأمور شده برود حج و طبیب کاروان‌ حاجیان بشود در سال ۱۳۴۳٫ آن وقت‌ها که سکه‌ی دین به رواجِ امروز نبود و سفر فرنگ برای دکتر و آدم‌هائی مثل او مهیاتر و جذاب‌تر بوده تا سفر به سرزمین سوزان عربستان در کسوت پزشکی کاروان و اهلش می‌دانند که پزشکی در حج، چه شغل سخت و صبر لازمی‌ست.

اصلا سر ارتباط و ارادتی که به دین و دین‌داری داشت، جائی در محوطه عمارت مقبره را اختصاص داده بود به عالم طراز اول شهر که محل مراجعه و ملاقات مردم با علما باشد و تا الانِ روز هم مقبره محل مراجعه و حساب و کتاب خمس و مال امام و رد مظالم مردم است و کسی اگر آخوند لازم شود برای روضه و منبر و تجهیز و تلقین میت، یک‌راست می‌آید مقبره امور حسبیه و شرعیه‌ی مردم خوی در مقبره رتق و فتق می‌شود… .

نمی‌دانستم بخشی از کارِ دکتر این بوده که مریض‌خانه‌ی خوی را مجهز به انواع دکتر و دوا و تجهیزات کند و کارش را آن‌قدر جدی بگیرد که از سوی نخست وزیر وقت نشان درجه یک هلال احمر برایش بفرستند و آوازه‌اش چنان بپیچد که نخست وزیر شخصا بیاید خوی سر وقت کارها و تلاش‌هایش به تقدیر.

دروغ چرا، همیشه آرزو داشتم برای یک‌بار هم که شده، خانه و زندگی دکتر را از نزدیک ببینم و سبک زندگیش را لمس کنم و در آن عمارت قدیمی قدم بزنم و اگر جلسه امروز نبود و اگر حاج خانم منور فرضی که قضا را امروز در این جلسه به جهت مسافرتِ دوری که رفته‌اند حاضر نیستند، راه‌مان نمی‌دادند به خانه قدیمی و مصفایشان، آرزوی دیدار خانه-مطب دکتر آیت‌اللهی برای منی که عاشق این ساختمان‌ها و آدم‌های داخلش هستم، تا صبح روز قیامت به تاخیر می‌افتاد و چشمانم یتیمِ ندیدنِ آن‌همه معنا و صفا و زندگی در آجر به آجرِ خانه‌ی او در گوشه‌ی دنج مقبره‌ی عِلّیه می‌ماند.

خانه‌ای که خود دکتر آن‌را ساخته است. در خلال سال‌های ۴۹ و ۵۰، وقتی اولادش زیاد شده بودند و عمارت قبلی جوابِ آیند و روندش را نمی‌داد. و من داخل در بنائی جمع و جور با اتاق‌های تو در تو که از حیاطش مناره مقبره پیداست شدم. خانه‌ای در نهایت سادگی و صلابت که زلزله‌های پی‌درپیِ این سال‌ها خم به ابروی استواریش نیاورده و بالای کلونش کاشی قدیمی ایرانا هنوز بعد ۵۲ سال جا خوش کرده که رویش به خط نسخ زیبائی با رنگ سبز سیدی نوشته‌اند «یَدُ اللَّهِ فَوْقَ أَیْدِیهِم[۳]» خانه‌ای زیبا که سادگی و صفا حرف اول و آخرش را می‌زد و ما در نهایت سادگی و به دور از تعارفات و تصنعات در آن پذیرفته و پذیرائی شدیم.

RANG ROVER نخودی رنگ مدل ۱۹۷۵ –اولین و آخرین ماشینی که دکتر خریده بود- گوشه‌ی حیاط دل‌بازش زیر سایبان خوابیده بود. حاج خانم می‌گفت که دکتر هیچ‌وقت دلش را پیدا نکرد که گاز شاسی بلند اصیلش را بگیرد تا کجا و کجا و از قول دکتر می‌گفت که «از بس تصادف و جرح ناشی از رانندگی دیده و عمل کرده، خوف داشته به نشستن پشت رول و مسافرت‌ها را با مرکب دیگری به جز این زیبای خفته می‌رفته‌اند.»

می‌گفت «با این‌که در شبانه‌روز، ۴ ۵ ساعت بیشتر دکتر را نمی‌دیدیم و شب و نصف شب و صبح و ظهر یا در مطب بود و یا راننده بیمارستان می‌آمد دنبالش که برود سر عملِ اورژانسی، سالی یک‌بار سهم مسافرت‌مان سرجایش بود و هر گوشه از ایران را رفتیم و بی‌شمار مشهد و قم و کربلا و حج در همان دهه ۵۰ و از سالی که قلبش گرفت و کارش کمتر شد، اوقاتش بیشتر در کتابخانه عمارت می‌گذشت به تلاوت قرآنی که سه بار در صفحه‌ی اولِ آن، وصیتش را نوشته بود… .»

بُراق شدم به دیدن و زیارت آن قرآن قدیمی و البته خواندن وصیت آدمی مثل او. هر سه وصیت در یک صفحه و هر کدام، دو سه خط بیشتر نبودند. آن بار اولی هم که دست به نوشتن وصیت برده بود مال وقتی است که با دعوت و هماهنگی مرحوم دکتر اسماعیل جبارزاده – مسئول بهداری لشکر عاشورا- رفته بود دزفول به امداد در بیمارستان صحرائی لب خط. حین عملیات فتح خرمشهر. و وصیت دوم و سوم هم مال قبل اعزام‌ها به جبهه است.

این‌ها را که دیدم و شنیدم، فکری شدم آدمی مثل او که از بدِ حادثه و سر کج‌فهمی‌ِ نادانی که خدا در برزخ از سر تقصیراتش بگذرد، چند روز به اجبار در اتاقی در تبریز برای جرمی ناکرده و از سر سوءتفاهم حبس شده، چه دل بزرگی داشته که خطای فرد را به پای مکتبش ننویسد و وقتی پای ایران و مام میهن پیش آمده، نگفته که من زخم از این‌ها خورده‌ام و خودشان هرطور که بلدند بروند جلوی دشمن را بگیرند. او گیوه ور کشیده و رفته تا لب خط مقدم و سه ماه مانده و شب و روز زخمِ بچه‌های مردم را بسته است. دروغ چرا، آدمی که من باشم، شاید از این امتحان نتوانم نمره قبولی بگیرم و او، توانسته و لابد برای همین انتخاب‌ها و خود را ندیدن و خدا و خلق را دیدن است که هنوز و تا همیشه توی دل مردم شهر جا گرفته و چی بهتر از این؟

جالب‌تر وقتی بود که از اولاد بزرگترش شنیدم که پیِ پهلوی‌ها هم به تنش خورد و خم به ابرو نیاورد و شرف و قَسَمِ پزشکیش در تیمار بیماران را گرو نکشید و سرش به سودای سوگند مقدسی که خورده بود گرم بود و لاغیر.

و شنیدم دکتر، شب به شب از راه مخفی خانه‌اش که به زنجیرلی کوچه باز می‌شد، شیخ جابر و رفقایش را می‌پذیرفت و با انقلابی‌های اصیلِ دهه پنجاه جلسه و گعده داشت و شنیدم آن‌قدر با آن قرآن قدیمیش مأنوس بوده که آیات در جان و دلش نشسته بودند و از آیات فقط خط و کلمات اول‌شان را می‌خواند و باقی را از حفظ بود… .

روح بزرگ و ساده و بی‌تکلفش هنوز در آن عمارت سایه داشت. در کتابخانه‌ی جمع و جورش که پر از کتاب‌های قطور تاریخ است و در حیاط پر از درخت گیلاسش با آن موزائیک‌های قدیمی و در وصیت‌نامه‌های مختصر و خوش خطش و چه کسی بود می‌گفت «خط دکتر را بغیر از خودش و نسخه پیچ داروخانه کس دیگری نمی‌توانست بخواند؟»

و من آن‌ها را خواندم؛

***

بسمه تعالی. عزیزان من توجه فرمایند ۱٫ همه شما را بخدا می‌سپارم ۲٫ بکسی مقروض نیستم بحساب خودم ۳٫ از هرکس طلب داشتم خودشان بدهند ۴٫ مادرم را بخدا و شماها می‌سپارم مواظبش باشید خداحافظ شماها دکتر آیت‌اللهی ۱۷/۱۲/۶۰

***

بسمه تعالی. عزیزان من؛ وصیت همان سفارشات قبلی است. فقط به مشهدی محمد دندان‌ساز نصف دست دندان مقروضم. برای مشهدی محمد بنیادی هم دندان درست کرده که من مقروضم. دیگر قرضی ندارم. شما را به خدا می‌سپارم. مادرم را هم به بخدا و شما می‌سپارم. مواظبت نمائید. اطاعت نمائید. خداحافظ همه شما انشاءالله. ۲۸/۱۰/۶۱

و وصیت سوم.

وصایا همان قبلی‌هاست. فقط در قبرستان عمومی شهر دفنم کنند. ۵/۶/۶۵[۴]

دکتر حاج سیدمجید آقای آیت‌اللهی، اولین طبیب متخصص خوی، با آن خانواده‌ی اصیل و نسب شریف و متاعی که از شرافت و آبرو و مال دنیا داشت، با آن‌همه دستگیری از فقرا و محرومان و مستمندان، با آن‌همه قدم‌های خیر که در کارهای عام‌المنفعه برداشت، در روزی از روزهای خدا در سال ۱۳۸۲ در حوالی ۸۰ سالگی رو به رحمت خدا رفت. به راهی که من و شما و همه‌ی آیندگان راهی آن هستیم. به آن ابدی که در پیش داریم.

و مگر نفرمود «کُلُّ شَیْءٍ هَالِکٌ إِلَّا وَجْهَه[۵]» و مگر نفرمود «کُلُّ مَنْ عَلَیْهَا فَان[۶]» و مگر نفرمود «إِنَّکَ مَیِّتٌ وَإِنَّهُم مَّیِّتُون[۷]» اما او با این‌که رفت و با این‌که مُرد، تمام نشد. از بین نرفت و از یادها نمی‌رود چون از همان اولِ کار، حواسش بود که کارهایش را طوری جلو ببرد که خدا می‌خواست و رو به سمتی بچرخاند که سمت خداست آن سان که فرمود «وَیَبْقَىٰ وَجْهُ رَبِّکَ ذُو الْجَلَالِ وَالْإِکْرَام[۸]»

و من این‌ها را نوشتم به احترام روح مرد بزرگی که روزی قدم زد در این سرزمین به خلوص، تعظیم می‌کنم به همه‌ی خوبی‌های فخری از افتخارات شهر زیبایم خوی و دهان و زبان متبرک می‌کنم به قرائت فاتحه الکتاب به ذکر شریف صلوات بر محمد و آل محمد.


[۱] طوری‌م نیست. رفته‌ام پیش دکتر آیت‌اللهی. زود خوب می‌شم.

[۲]  دولت مستعجل سیدجعفر پیشه‌وری که با حمایت شوروی‌ها در ۲۱ آذر ۱۳۲۴ آذربایجان تاسیس شد و اعلام جمهوری کرد و تا جا داشت و می‌شد، از مردم کشت و دست آخر سربند یک معامله بین پهلوی و شوروی به زباله‌ی تاریخ تبدیل شد.

[۳]  سوره مبارکه فتح آیه ۱۰

[۴] خانواده دکتر مدت‌ها بعد از وفات و دفن ایشان در مقبره خانوادگی‌شان در جوار قبر آقامیریعقوب، متوجه وصیت دکتر شده‌اند. انگار که قسمت و خواست خدا این باشد که این سیدشریفِ واجب التعظیم جائی در تاریخ در جوار جد شریف‌شان بمانند و آرام بگیرند.

[۵] سوره مبارکه قصص آیه ۸۸

[۶]  سوره مبارکه الرحمن آیه ۲۶

[۷]  سوره مبارکه زمر آیه ۳۰

[۸] سوره مبارکه الرحمن آیه ۲۷

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.