علیالطلوع پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳ داشتم شال و کلاه میکردم بروم سر کار. کتم را که پوشیدم گشتم دنبال تلفنم که راه بیفتم. یک تماس بیپاسخ داشتم. از یک «ف.ش». آخر اسم فرزند شهیدهای دفترچه تلفنم به اختصار مینویسم (ف.ش). پلهها را یکی دو تا پائین آمدنی بهش زنگ زدم و خبر را که شنیدم، دم پاگرد سوم پایم خشک شد. مهدی سر صبحی زنگ زده بود خبر بدهد مصطفا دیشب تصادف کرده و هیچ مدرک شناسائیای پیشش نیست و باید بگردیم دنبال آشنا در اداره ثبت احوال که گواهی هویت برایش صادر کند تا کارهای احراز هویتش در پزشکی قانونی تبریز زودتر راه بیفتد و جنازه ترخیص شود و… کلمهی جنازه جوری خورد توی صورتم که کم مانده بود با سر زمین بخورم. نمیدانم کی رسیدم دم ماشین و کی استارت زدم و کی رسیدم اداره. فقط وقتی شماره دفتر شهردار افتاد که احضارم کند به حضور، ساعت را دیدم که ۸ و ۲۰ دقیقه است. یعنی بیشتر از نیم ساعت بود که رسیده بودم پارکینگ اداره و زل زده بودم به دیوار روبهرو.
کارم با شهردار خیلی طول نکشید. دید که آدمِ هر روزی نیستم. خبر به او هم رسیده بود و میدانست عمق رفاقت من و مصطفا عمیقتر از رابطهی دوستی و برادری است. تسلیت گفت و نماندم و یکراست آمدم دفتر خودم.
از طالعِ نخس آن روز، نه انگار که فروردین باشد و نه انگار که روز آخر هفته، ارباب رجوع از زمین و آسمان باریده بود و گرمای یادآوری دهشتبارِ خبرِ ناگهانیای که مهدی صبح علیالطلوع بهم داده بود داشت سرم را میترکاند. نه سیگار چاره بود و نه چیز دیگر. آن حال را که تا آنروز تجربه نکرده بودم را گریه علاج بود که مجالش نبود. لابلای ترافیک ارباب رجوع، زنگ زدم به یاسر که کارهای استقبال از پیکرها بیفتد به غلطک و اعزام نعشبَر به تبریز دیر نشود و یاسر بدتر از من، وقتی خبردار شد، پای تلفن صدایش لرزید و گریه مجال ادامه نداد. خوش به حالش که دور و برش خلوت بود و مجال و محیط گریه داشت.
دنبال جائی بودم که داد بکشم و دنبال شانهای که رویش های های گریه کنم و هی آدم پشت آدم بود که میآمد تو و هی بغض من بود که فرو خورده میشد. روی عکسی که بچههای ثبت احوال از پرونده هویتی مصطفا و بچههایش برایم فرستادند و بلافاصله فرستادمش به سیدمهدی در تبریز که بدود دنبال کارهای ترخیص، زوم کردم و در یکی دو خط، خبر تلخ را استوری کردم و طوریکه صدایم در نیاید و شانهام نلرزد، اشک ریختم و دستور بعدی را زیر نامه ارباب رجوعِ نمیدانم چندم نوشتم. بعد چشمم دوخته شد به تابلوئی از ضریح قدیمی سیدالشهدا که مصطفا یکروز که حالش خوش بود آنرا به من هدیه داد و شرط کرد همیشه جلوی چشمم باشد و به کسی نبخشمش.
۱۱ صبح وقت جلسه شورای ترویج فرهنگ ایثار و شهادت در سالن ۳ فرمانداری بود که من باید درش شرکت میکردم. پشت فرمان، از شهرداری تا فرمانداری به ارتباط مستقیم مصطفا با ترویج فرهنگ ایثار و شهادت فکر میکردم و یک پرده از اشک حائلِ من و راه جلوی رویم بود. خاکِ غمِ خبرِ مرگ مصطفا روی جلسه هم پاشیده شده بود. چند جا باید اظهار نظر میکردم که بغض امان حرف زدن نداد و از فرماندار بخاطر حال بدم عذر خواستم و سر و ته جلسه وقت اذان ظهر به هم آمد و بنا شد دسته جمعی برویم خانهشان برای سر سلامتی دادن و تسلیت. نماز را خواندیم و راه افتادیم. امین گفته بود هادی هم بیاید برای خواندن روضه. از در که رفتم تو تمام خاطرات این ۳۰ ۴۰ ساله آوار شدند روی سرم. بار آخری که آمده بودیم اینجا برای دیدار با مادر مصطفا بود که هم مادر و هم همسر شهید است و خرمالوها روی درخت، نچیده یخ زده بودند و هر کس به قدر روئی که داشت از آنها چید و حالا نه خرمالو روی درخت بود و نه مصطفا دم در که خوشآمد بگوید مثل همیشه و تبادل آتش کنیم از تیکههائی که باید به هم میپراندیم و عیشمان بیآنها ناقص میماند.
هادی دو خط بیشتر نخواند و هیچ شانهای نماند الا اینکه از هقهق تکان تکان بخورد. بسکه ناله زده بودم، نا نداشتم روی پا بایستم اما باید میرفتیم دنبال کارها. و مگر زبانم میچرخید به خواندن فاتحه؟ و مگر مصطفا مرده بود؟ امشب سخنرانی داشت در هیئت بچههای محلهی شهید احمدنیا و دیروز استوریش را دیده بودم و اصلا همین یک هفته پیش بود که به احترام مجلس شهید، آمد خانهی ما و دو سه دقیقه نشست و رفت و دیگر ندیدمش تا وقت سحر امروز که در غصه رهایم کرد و رفت… . لحظه به لحظهی آن خانه و هر خیابان و کوچهای که از صبح گز کرده بودم پر بودند از رد مصطفا.
وقت رفتن، همهی بغضم را کلمه کردم و به مادرش که بهت زده ایستاده بود دم در، گفتم که «نمیدانستم داغ برادر از دست دادن اینهمه سنگین است» و گفتم «بلای اول و آخر به سرِ ما آمد که مصطفا را از دست دادیم.»
دم در تلفن یکیمان زنگ زد که همسر مصطفا هم پر کشید و به این ترتیب، عدد فوتیها ۴ شد؛ مصطفا و دو دخترش و حالا همسرش. خبری که تا رسیدیم دم در خانه پدرخانمش، تکذیب شد. و ماجرا این بود که دیشب مصطفا بعد نماز مغرب و عشا ۴ طفلش را برداشته که برود استقبال خانمش در فرودگاه تبریز که از کربلا داشته برمیگشته و در راهِ برگشت، نرسیده به صوفیان، در اثر تصادف، این بلا حادث شده است.
مصطفا فرزند سوم شهید علی حاجیحسینلو، متولد آبان ۱۳۶۴ فارغالتحصیل دانشگاه امام صادق علیهالسلام، دانشجوی دکترای علوم سیاسی در دانشگاه تبریز و روحانی و کارمند بنیاد شهید بود و این همهی مصطفا نبود.
در ۱۴ ۱۵ سال اخیر که از فارغالتحصیلی او در دانشگاه امام صادق و برگشتنش به خوی میگذشت، او بخش عمدهی هر اتفاق خوبی بود که شهر تجربهاش کرده بود. مصطفا که به رغم هوش سرشار و ارتباطات فراوانی که هر امام صادقیای دارد، بازگشت به خوی را و پشت پا زدن به عناوین و مسئولیتها و فرصتهائی که مفتِ چنگش بود را برگزیده بود، وقتی برگشت یکراست رفت اسم نوشت در مدرسه علمیه نمازی که طلبه شود تا وصیت پدر شهیدش که خواسته بود یکی از سه پسرش برود دنبال علوم دینی، زمین نماند. و بعد که استخدام اداره اوقاف شد، خیلی دوام نیاورد و تقسیمات و مناسبات و مراودات و بده بستانهای وقفی را برنتابید و برغم قطعی شدن استخدامش استعفا داد که به عقیدهاش عمل کند و پییِ سالها بیکاری و تنگدستی را به جان خرید و نخواست بخشی از ماجرائی باشد که با عقایدش جور در نمیآمد.
من وحسینشان که بچه اول خانوادهشان بود، رفیق و همکلاسی بودیم و خانه یکی. اصلا مصطفا جلو چشم ما بزرگ شده بود. با او اولین سفر مشترکمان نوروز ۸۱ بود که عاشورا را در طلائیه بودیم و او آن سال داشت میخواند برای کنکور و آن سال هیئت محلشان را راه انداختند و هنوز هم به راه است و مصطفا از همان وقتها و حتا قبلترش «عقیده» داشت که کار باید «جهادی» باشد. یعنی که زندگیش روی «عقیده» و «جهاد» بود.
خیلی هم زود ازدواج کرد. قبلتر از همهی ما. با دخترِ پاسداری که بعد از جنگ روحانی شده بود و از رفقای پدرش بود و در همهی سالهائی که تهران بود، امکان نداشت ایام نمایشگاه کتاب باشد و تهران بروم و او را نبینم که در گوشهای از مصلا مشغول رتق و فتق یک رویداد فرهنگی در حاشیه نمایشگاه کتاب نباشد.
بعد هم که برگشت خوی، همان روالها و همان کارها را پی گرفت و اولین کسی بود در خوی که با بلوتوث گوشیش نوحههای میثم مطیعی را برای این و آن فرستاد و این یعنی که او یک امام صادقی اصیل بود.
سال ۹۱ وقتی دو شهید گمنام را در تپههای امیربیگ دفن کردیم و آنجا شد تپه شهدا، آمد و با دست خالی و بیهیچ حمایتی، جلسه زیارت عاشورای هفتگی در کنار مزارشان را راه انداخت و چون زورش به ریشسفیدهای انحصارگرا نرسید، خیلی زود میدان را به ایشان واگذار کرد که آقا بالا سرها دست و پایشان را بزنند و وقتی طرفی نبستند، کار را به او و دور و بریهایش برگردانند و همین هم شد.
مصطفا هیچوقتِ خدا در این ۳۹ سال عمری که از خدا گرفت، معطل آمدن بودجه و بخشنامه و دستورالعمل نماند و کافی بود ببیند جائی کاری زمین مانده است، لباس پلنگیهایش را میپوشید و عمامهی خوش تابش را روی سر حمایل میکرد و میزد توی دل کار.
اصلا به عقل کی میرسید وسط بلای زلزلههای پیاپیِ خوی برود تو کمپها و بچههای قد و نیمقد را جمع کند دور خودش و برایشان مداد شمعی و کلیپس و استیکر ببرد و بلا را اینطوری تفسیر کند که «بچهها یادتان هست کرونا آمده بود و همه از هم دور بودیم؟ حالا خدا عوض آن دوریها، کاری کرده که همهمان دور هم جمع بشویم و یک دلِ سیر کنار هم بازی کنیم» و من نمیدانم این بشر اینهمه انرژی را از کجا میآورد و خرج بچهها میکرد؟
گفتم بچهها و یادم افتاد مصطفا هفتهای چند نوبت از محل کارش در بنیاد شهید مرخصی میگرفت که بچههای شهدای دهه نود را جمع کند ببرد شهربازی و خانهی بازی و دشت و دمن. میدانست آن طفل معصومها کسی را ندارند که حواسش باشد این بچهها پارک و گردش و تفریح میخواهند و وقت میگذاشت به باز کردن این عقدههای کوچک از دلِ کوچک بچه یتیمهای شهداء.
سال ۹۴ «شهیدانه» را راه انداخت. سر اسمش باهم مشورت کردیم و به این عنوان متفاوت رسیدیم و شانس ما بود که یکی دو سال بعدش مصرع معروف «تکلیف اول است شهیدانه زیستن» سر زبانها افتاد. هیئت هر شب جمعه دم غروب در حسینیه مزار شهدا برپا بود و برنامهاش روایتگری و قرائت وصیتنامه شهدا بود و زیارت و دست آخر نماز مغرب و عشا. بسکه وصیت شهدا را خوانده بود، کافی بود موضوع بدهی بهش تا بگوید کدام شهید خوی در این موضوع وصیت دارد و بسکه برای نوجوانها از شهدای مدفون در مزار گفته بود، خاطرات جذاب همهی ششصد و خوردهای شهید خفته در گلزار را از بر بود و حال و خوی و خصال ایشان را.
از برکت شهیدانه مراسمهای تحویل سال نو در جوار شهدا، دوباره بعد از چند دهه وقفه راه افتاد و مراسم شبهای قدر هم به آن اضافه شد و من و محمد همیشه معترضش بودیم که با هیئتت جفت پا آمدهای وسط خلوت ما پیش باباهامان در لیالی قدر. و او فقط میخندید؛ مثل همیشه که دندانهای زیبا و منظمش به خنده بیرون بود.
مصطفا حلال و حرام و پاکی و نجسی حالیش بود و خیلی راحت بهشان عمل میکرد و سر شرعیات با کسی شوخی نداشت. مراوده با او یک دور کلاس عملیِ تطهیر بود بیکم و کاست. دست سبکی برای حجامت کردن داشت و من معمولا تنها نبودم وقتی میرفتم زیر تیغ حجامتش و یادم هست یکبار بهم تشر زد که بینمازها را با خودت نیاور برای حجامت! بدن شان بوی بدی میدهد و کارم بد از آب در میآید. جانماز آب نمیکشید. بعدها که به حرفش دقت کردم، دیدم که راست میگوید.
کله شقتر از این حرفها بود که از کسی حرف بشنود الا یکی دو نفر که باهاشان رابطه مرید و مرادی داشت. از روی باقی افراد و حرفهاشان با لودر رد میشد. برای انجام کاری که در سر داشت معطل کسی و چیزی نبود و هیچ بار ندیدم کارش لنگِ بودنها و نبودنها باشد. و من کله شقتر از او، سر مراسم هیئت یک سالی زدیم به تیپ و تار هم و دروغ چرا، مدتی از هم بیخبر ماندیم! و شکر خدا ایام فراق خیلی لنگ کله شقی ما دو تا نماند.
«سلام بر اسماعیل[۱]» را که نوشت کسی خبردار نشد. من سال بعدش در نمایشگاه کتاب و خیلی اتفاقی دیدمش و مگر مجاب میشد برای کتاب مراسم رونمائی بگیریم؟ و یادش بخیر آن مراسم پر و پیمان در خرداد ۱۴۰۱٫
رد مصطفا را باید پیِ کارهای روی زمین مانده میزدی. از زلزله کرمانشاه و سیل خوزستان بگیر تا ساختن خانه برای محرومان و نقد کردن حقوق مادران شهدائی که بلد نبودند پول از عابربانک و بانک بگیرند و من ماندهام حالا که او رفته است، کی میخواهد اسکناس نقد جور کند برای آن مادران شهدا که کارتشان دست مصطفا بود و یک کارش اینکه وقت واریز حقوق، به این بانک و آن بانک برود و رو بزند برای جمع کردن پول نقد برای مادران شهدا.
***
مجلس دوم گریه در منزل سیدقاسم، پدرخانمش بود و بعد در دفتر آقای امام جمعه که برای هماهنگی برنامه تشییع جمع شدیم و من زودتر رفتم که بروم مزار برای مصطفا قبر آماده کنم. و محمد زنگ زد که دارم دق میکنم توی خانه و بیا دنبالم باهم برویم دنبال کارها و کل مسیر خوی تا مزار را میباریدیم که «مصطفا ببین کارت را! کار دنیا را ببین! ما باید برایت جای قبر معلوم میکردیم یا تو برای ما؟ هیچ هم بزرگی و کوچیکی حالیت نیست!»
و بعد، اولِ قطعه والدین شهدا، نوک بیل مکانیکی وقتی خورد به سیمان سفت کنار اولین قبر، زانوهایم سست شدند و تمام طول کار را گریه کردیم. من و اصغر و سعید و یاسر و حمید و محمد. غروب بود تمام شد. رفتیم خانهشان و شب وقتی پیکرها رسیدند برگشتیم مزار. با مصطفا رفتم داخل سردخانه. آرام خوابیده بود. آرام و مطمئن. انگار نه انگار یک ایل آدم آن بیرون داشتند توی سرشان میزدند. حمید میگفت «حسین کاری کن فردا خودمان زیر تابوت باشیم فقط!» خودمان یعنی «ف.ش» ها و مگر مصطفا فقط برادر ما بچه شهیدهای دهه شصتی بود؟
مصطفا را که در سردخانه گذاشتیم، رفتیم سر قبری که قرار بود مصطفا و بچههایش را بغل کند. عاشورا خواندیم. باید تمام رفاقت را میآوردیم پای کار. باید خانهی ابدی مصطفا را آرام و متبرک میکردیم. باران بارید. یعنی که رحمت خدا باید قبل مصطفا میریخت توی قبرش.
نیمه شب شده بود و من آنقدر بیتاب بودم که به خودم قول دادم صبح نمیآیم اینجا و یکراست میروم نمازجمعه که بعدش مراسم تشییعش است و خدا گواه است نمیدانم چه شد که ۱۱ صبح جمعه خودم را دم سالن تطهیر دیدم که آستین بالا زدهام برای تغسیل برادرم.
بچهها سنگ تمام گذاشته بودند. یکی بُردِ یمانیش را آورده بود و آن دیگری آب از سرداب سقای کربلا و آن دیگری تربت و هادی آب از چاه زمزم و روحاله و فرهاد همهی محفوظات روضهشان را و از اول تا وقتی که سه غسلِ سدر و کافور و آب تمام شوند، فضا به روضه آکنده بود. غسل سوم داشت تمام میشد که گفتم بیائید هر کدامتان یک کاسه آب بریزید روی رفیقتان و رفیقمان آرام خوابیده بود. با دستهائی که دوست داشتی مثل همیشه سفت بگیریشان اما او خواب بود… انگار که خستگی سالهای سال دویدن پشت سر شهدا را قرار بود تا ابد آرام بگیرد.
بعد از نمازجمعه، زیر نمنم باران، بیآنکه بارش مردم را بیازارد، از فلکه مصلا تا دم اداره پست، مردم با وضو و با روضه پشت سر مصطفا و دخترهایش آمدند و آقای قراجهای[۲] نمازِ با طول و تفضیلی خواند و لحن و دعاهای نماز باز هم از مردم اشک گرفت و حسرتِ رفتن مصطفا را بیشتر کرد و من فکر کردم این اثر ایمان و اقدام و نیت خیر مصطفاست که اینچنین بلند بالا، عظمت ساخته است برای او. همینها را در پس پردهای از بغض به خلیل محبوبی[۳] و دوربینش هم گفتم.
من و حسین زودتر از مردم گازش را گرفتیم تا مزار که قبل از رسیدن پیکرها و مردم، مقدمات دفن را فراهم کنیم و من و سجاد و دو برادر مصطفا، حسین آقا و حسن آقا رفتیم توی قبر. با دگمههای باز. حواسمان بود برای برادرمان همه مستحبات دفن را مراعات کنیم. حسین و سجاد برای مصطفا بالشی از خاک نرم باران خورده ساختند و قلوه سنگها را بیرون ریختیم از قبر و تا پیکرها برسند امیررضا زیارت عاشورا خواند و این وسط آقای قراجهای هم رسید و چهارزانو نشست روی سنگ قبر مجاور و البته که حواسمان بود که روی آیهای که دو قبر آن طرفتر روی سنگ مزار نوشته شده بود را بپوشانیم و یکی را بگذاریم سروقتش که در ازدحام مردم، کسی نرود رویش و ما مشغول مقدمات و شیخ مهیای ذکر تلقین، منقلب شد و به ذکر خاطرهای از پدرم و پدر مصطفا پرداخت که شبی از شبهای جنگ، شام را مهمان خانهشان بودند و انگشت به حسرت گزید از اینکه خدا بعد قریب چهل سال، پسرهای آن دو شهید را در یک قبر قرار داده بود، من را سر پا منتظر مصطفا و مصطفا را در کفنی از بُردِ یمانی، منتظرِ رهسپاری تا سرای دیگر.
قبل از مصطفا باران آمد و رحمت خدا حسابی خانهاش را شست. حالا مصطفا رسیده بود و روی دست مردم رفته بود قطعه شهدا که چرخ آخرش را بزند و بیاید آرام بگیرد. از آن هیکل درشت، پاها قسمت من شد که بدرقهشان کنم تا دل خاک در آغوش رحمت خدا… . شنیدم هر ذکر که در تلقین بر زبان شیخ حبیب جاری بود را سجاد میگفت: «حسین» میگفت «مصطفا هرکس آمد و هرچیز که از تو پرسید فقط بگو حسین… بگو امام شهیدان، بگو سیدالشهداء، بگو تا اربابم نیاید من لام تا کام حرف نمیزنم… .»
سنگ آخر لحد را که چیدیم، تمام نگاه من از مصطفا تمام شد. گفتم «رفیق نیمه راه! تو رفتهای به سلامت سلام ما برسانی! امیدوارم دوریمان دیر نشود. کارها به سامان شود و تو به همراه سپاه شهیدان برگردی… .»
طبقه دوم آن خانه، میزبان زهرا و حُسنای مصطفا شد و تا لحدهای آن دو طفل را چیدیم خبر آمد که همسرش نیز دنیایش را به آخرت عوض کرده است.
بیرون آمدیم تا مردم روی عزیز یک شهر خاک بریزند. بیرون قبر، بوی خوشی داشت میوزید. “شاید هم خاک از اینکه عزیزانمان را با خود یکی کرده بود اینچنین بوی خوبی میداد… .[۴]“
[۱] کتابی درباره زندگی و زمانه معلم شهید اسماعیل مختارپور از شهدای خوئی فاتح خرمشهر که توسط انتشارات دانشگاه امام صادق علیهالسلام منتشر شد.
[۲] شیخ حبیب قراجهای، پدر شهید و اولین رئیس بنیاد شهید در خوی که تمام ایام خدمت دولتیش را در این کسوت سپری کرد و سر بند وصیت پدرم که به اسم خواسته بود نمازش را ایشان اقامه کند، از بهار سال ۱۳۶۲ تا به امروز متکفل نماز و منبر و ختم و مراسم مربوط به شهدا و والدین و اولادشان است.
[۳] خبرنگار خبرگزاری صدا و سیما در خوی
[۴] تورگوت اویار. ترجمه سیامک تقیزاده
دیدگاهها
شنیدهام سخنی خوش
که پیر کنعان گفت:
فراق یار،
نه آن میکند که بتوان گفت.
– حافظ
روحشان غرق نور و رحمت و سلام
نویسنده
فراق یار نه آن میکند که بتوان گفت…
چه زیبا و صمیمانه توصیف شده بود مصطفی
نمیدانم چرا همه متن احساسم این بود که او شهید شده است … چه روح با صفایی داشته این آدم
نویسنده
که شهیدانِ که اند این همه خونین کفنان؟