مادر پیر شهید وقتی که تنها شدیم، انگار که بخواهد سرِّ مگویش را باز کند نزدیکتر آمد و طوریکه بفهمم رازش چه قدر بزرگ است به چشم هایم خیره شد و گفت: سال شصت و دو، وقتی خبر پسرم را به م دادند دست راستم از کار افتاد. طوری که حتی نمی شد پسرش را – پسر شهید را – که هم سن و سال توست بغل کنم! دستم وبال گردنم بود تا همین هفته ی قبل. که آمد بخوابم. نشسته بودیم تو حیاط خانه ی قدیمی مان که دور حوضش پر بود از شمع دانی. رخت دامادی ش تنش بود. همان کت و شلوار سورمه ای که از زیر بغل ها برایش تنگ بود. خیلی خوشگل شده بود. خیلی. صورتش گل انداخته بود. انگار تازه از حمام بیرون آمده باشد. تو که آمد، خواستم جلوی پایش بلند شوم. نگذاشت. دستش را گذاشت روی کتف راستم… وقتی هم که خواست برود بغضم ترکید. به صدای گریه ی خودم از خواب پریدم… گرمای دستش روی کتفم بود هنوز… و … دستم خوب شده بود. عین روز اولش. حتی به تر.
حالا چند روز است برف می بارد و من هنوز نتوانسته ام بروم مزار شهداء برای تشکر. می ترسم تا بهار بیاید و برف ها آب شوند، عمرم به دنیا نباشد و نتوانم برای تشکر از دستی که دوباره به م برگرداند بروم سرخاکش …
دیدگاهها
ولا تحسبن الذین اینجا نمود پیدا میکند. مثل همین ماجرا هم برای یکی از خانواده شهید روستایمان اتفاق افتا و چیز غریبی هم نیست ولی اگر نیایند جای تعجب دارد.