ذکر العیش

می گفت بعد نماز صبح چرتش گرفته. در گرگ و میش سحر و خلسه ی خوشایند خواب نیم بند ِ آن، دیده تو را و من را و نفر سوم مان را که نشسته ایم دور هم و بساط بگو و بخندمان به راه است. نگفت ولی فهمیدم حتی حسودی اش هم شده به خنده و هرّ و کرِّمان. بعد شاکی شده که چرا زودتر خبرش نکرده ایم که او هم بیاید و بعد سال ها یک دل ِ سیر ببیندت! می گفت از حال تو و من و من و تو… می گفت و من حسرت و بغضم قاطی هم فقط نگاهش می کردم و حسودی ندیدن آن لحظه های ناب تا فیها خالدونم را گرفته بود. می گفت و من فکری شده بودم که چرا در رویای اغیار! همه باره به یک سان حلول می کنی و دلیل این شباهت میلی متری رویاها چیست و یاد یقینم افتادم که سال هاست هر جمعه شب می خوانمش که: «وَ اَنَّ رَجعَتَکُم حقٌ» و یادم افتاد وقتی (وقت معلوم) فرا برسد (می آید) و تو را نیز در خیل سپاهیانش می آورد و من به تلافی همه ی روزهائی که نبوده ای، با تو خواهم بود… خدا را چه دیده ای! شاید کرمش سر ریز کند و این بار باهم برگردیم.
بین خودمان بماند! خیال وصل کم از وصال ندارد…

خیال او ز عمر جاودان بِه
خداوندا مرا آن دِه که آن بِه

دیدگاه‌ها

بخش دیدگاه‌ها بسته شده است.