درس معلم ار بُوَد زمزمه ی محبتی…

خستگی از چشم هایش می بارید. این که بیست ساعت بنشینی یک جا و جُم نخوری و حواست به همه چیز باشد و غذای سرد و دیر به ت بدهند و وسط کار فرصت نیم ساعت چرت زدن و حتی مجال چند لحظه کش و قوس دادن به عضلاتت را نداشته باشی کافیست که آدم را از پا بیاندازد و نصف بیشتر گیرنده های سمپاتیک و پاراسمپاتیکت را از کار بیاندازد. ولی او سر زنده تر و پر انرژی تر از این بود که بگذراد آثار خستگی در صورتش پیدا باشد.
اصلاً معلم جماعت نمی توانند و نباید! که خسته شوند. آن هم معلمی که بچه ها دوستش داشته باشند و سبک راه رفتنش، نوشتنش و حتی دست تکان دادنش الگوی پسر بچه های تازه بالغی است که می خواهند دنیا را کشف کنند و ته دنیایشان کس یا کسانی است که به دیده ی کودکانه ی آن ها همه ی محاسن یک جا در آن ها جمع شده و همه ی محاسن چیزی نیست جز خط خوش و مهارت در فوتبال و بلد بودن جوک های فراوان! و داشتن صدای خوب…
حوالی دو ی صبح بود. آمده بود که اقلام انتخاباتی و صورتجلسه ی اخذ و شمارش آراء را تحویل دهد. زیر چشمی می پائیدمش. ایستاده بود توی صفی که تا راه پله ها کشیده شده بود. چشم هایش همان برق همیشگی را داشت. فقط موهای سر و ریش پر پشت و خوش فرمش کم کم داشت به سفیدی می زد.
بعد آن همه سال و بعد این همه خستگی، هیچ فکر نمی کردم مرا که بیست سال قبل شاگردش بودم را به اسم بیاد داشته باشد.
صندوق را که تحویل گرفتم و پرسیدم که شام خورده اند یا نه؟ و پشت بندش به شیطنت درآمدم که مرا یادتان هست؟
نگاهش را قفل کرد توی صورتم و گفت: حسین! تو هنوز نمی دانی هیچ معلمی، اسم هیچ شاگردی را فراموش نمی کند!
بعد وقتی خواست برود، دست دراز کرد و آن چنان با مهر دستم را فشرد که فشار دست گرمش مرا بیست سال کودک کرد و انگار کردم همان حسینی ام که دوست داشت وقتی بزرگ شد، قد همین آقا معلم! خوش خط باشد و خوش سر و زبان و آرزو داشت، ریش هایش شکل ریش های او باشند و قد او کتاب بخواند و مثل او خوش لباس باشد و ادکلنی بزند که او می زد و وقتی حرف می خواهد بزند، سر و دستش را مثل او تکان تکان بدهد…
نگاه نافذ و مهربانش و دست های پر محبت و مردانه اش، خستگی هر دومان به در کرد. خم شدم و دست هایش را بوسیدم و هیچ بوسه ای شیرین تر از آن نبود…

دیدگاه‌ها

بخش دیدگاه‌ها بسته شده است.