هر بار که زیارت امام شهید قسمتم میشود، اول تا آخر سفر را و همهی جزء به جزءِ حرکتها و نشستنها و رفتنها و همهی همه اجزای سفر را به نیابت از شهیدمان میگیرم و در همهی ثانیه به ثانیهی سفر، دلم بغض دارد که دنیا آن قدر به او وفا نداشت که لااقل یکبار …
خیاط خانهاش نزدیک مغازهی نجاری ما بود؛ خیاطی علیلو. با تابلوئی که رویش عکس لباس پاسداری کشیده بودند. نظامیدوز بود. کارش هم این بود که از صبح تا شب لباس فرم بدوزد برای پاسدارها. و فقط برای پاسدارها. آن سالها شهربانی و ژاندارمری هم بود بین سازمانهای نظامی و آقا مشد علی، نه برای ارتش …
لباس سبزی که با فانوسقهی کلفتِ یشمی رنگی مرتب شده و در سینهی چپش آرم زردرنگ سپاه دوخته شده بود در قامت یک جوان قد بلند و خوش سیما که چهرهی بشاش و محاسنِ بلند و پوتینهای خاک خورده داشت، همهی تصویر کودکیهای من از سپاه و از پاسدارها بود. پاسدارهائی که همه یک شکل …
خوشحال نیستم که برجام به سرانجام نرسید. خوشحال نیستم که عهدنامهای که روی گلستان و ترکمانچای را سفید کرده بود و به زعمِ صاحبانش قرار بود گشایش ایجاد کند، نکرد. خوشحال نیستم توافقی که عاقدانش زلف هر چیز و همه چیز از مشکلات ریز و درشت مملکت را به آن گره زده بودند، تو زرد …
شیفت شب، از ساعت ۱۲ شروع میشود تا ۶ صبح که مدیر ایرانی هتل یا معاونش بیدار شوند و مجموعه را تحویل بگیرند. کنترل و امضای برگه تردد اتوبوسهای شهری که زائران را به حرم میبرند و میآورند، تحویل گرفتن نان و میوه و سبزیِ فردا و نظارت بر تخلیهی فاضلاب هتل و رفع و …
روزی که در شبستان مسجد شجره، بیرون مدینه داشتم تقلا میکردم که تلبیه بر زبانم جاری شود و لبیک بگویم و مُحرم شوم و آن لحظات ملکوتی مثل تهی کردن قالب، سخت بودند و شیرین، دلم، تهِ تهِ دلم این امید سوسو میزد که این بار به عوض مردی برگزیده که خدا او را به …
ترقهبازی دیروز در تهران، هر چه که نداشت، روحِ –شاید- به خواب رفتهی همدلی و مودت و وحدت و میهندوستیِ ما ایرانیهای به ظاهر بیخیال را تکانید و زنده کرد و حرکتِ دوباره داد. الغرض، خدا بلد است حتا به دستِ شقیترین قومِ تاریخ، ملتی را متحدتر و منسجمتر کند. بماند که این جانیانِ احمق، …
بهار بود و بهشتیترین ماهش؛ اردیبهشت که خدا او را به پدر و مادرش داد. بهار بود و بهشتیترین ماهش؛ اردیبهشت که نشست پای سفرهی عقد دختری که دوستش داشت و رسید به آرزویش که میخواست همسرش سیده باشد و او بشود داماد صدیقهی طاهره. و بهار بود که رفت. و بهار بود و اردیبهشت …
میگویند خاک سرد است و سردی میآورد. دیدهایم که داغها، دردها، دریغها و حسرتها و جاهای خالی، یکی دو سه ماه و سال که ازشان بگذرد، سرد میشوند. فراموش میشوند. رنگ میبازند. کمرنگ میشوند و از یاد میروند… . تا بوده همین بوده که هیجانِ اتفاق که خوابید، کمکم داغش هم سرد شود و جایش …
میگویند هر سی و چند سال یکبار، تقویمِ قمری به قرینهی اینکه سالش ده روز از سالِ شمسی کمتر است، یک دور، دورِ تقویم شمسی میگردد و عهد، این اتفاق و این حُسن اتفاق باید در مثل امسالی که این همه مناسبت برای من دارد میافتاد… . اینکه ورق تقویم طوری بچرخد که ۲۲ روز …