از کرخه تا راین را با تراکتور یا بیتراکتور گز کنی، ممکن نیست کسی را جز ابراهیم حاتمیکیا بیابی که بلد باشد در سینمای ایران، خروج را باب کند. کارگردانی که با هشت تراکتور از عدلآبادِ فارس تا پاستورِ تهران تاخت که یادمان بیاورد هنوز دود از کُنده بلند میشود و کاراکترهایش از دهه هفتاد …
اصلش این است که تا محک تجربه به میان نیامده باشد، عیار آدمها و جریانها و دستهها معلوم نمیشود. خاصه برای مردمی مثل ما که معمولا دچار پیشداوری و زدن همه با یک چوب و تعمیم دادنها و از جزء به کل رسیدنها هستیم بیآنکه علمِ نتیجه گرفتن و تعمیم دادن را بلد باشیم… . …
هنوز مانده تا ابعاد پنهان و پیدای این ویروس عالمگیر را متر و ذرع کنیم و این هنوز از نتایج سَحَرِ سِحرِ آن بیماری واگیرِ زبان نفهم است که توانست نمازجمعهای را که موشکهای صدام و بمب منافقان نتوانست تعطیل کند را تعطیل کرد و حرم اهل بیت علیهم السلام را و درس و دانشگاه …
از دین خدا آن قدری سرم نمیشود که فتوا بدهم آیا با تغییراتی که در روابط اجتماعی ایجاد میشود، احکام مکروه و مستحب و مباح هم میتواند دستخوش تغییر و تعدیل شود یا خیر؟ مثلا در شرع مقدس داریم که گورستان محل خرید و فروش نیست و شارع مقدس فرموده که این کار مکروه است. …
خبر حاجی را صبح جمعه شنیدم. مثل همه. مثل همهی نمازخوانها و نماز نخوانها که صبحها قبل یا بعدِ طلوع، چشم که از هم باز میکنند، در کش و قوس و خماری بین انتقال از نشئهی خواب به حال بیداری، اول کاری که میکنند – میکنیم- یافتن گوشی و باز کردن مجرای اینترنت و چک …
جلسات اول هر مقطعی از تحصیل به آشنائی محصلان و معلمان از همدیگر میگذرد و این، در مقطع دکتری که محصل سن و سالی ازش گذشته و زندگیش خط و ربط و مسیر و مجرا پیدا کرده، بیشتر و پررنگتر است. جلسه اولی که نشستیم در کلاس تاریخ عثمانی، دکترِ مدرسِ درس، یکان یکانِ ما …
رسم است شب یلدا را کنار شبچره خوردن و لمباندن حلوا و پشمک و هندوانه، به نقل قصه و خواندن حافظ بگذرانند و اگر ذوقی بود و حالی، خوش بُود گر محک تاپماچا (چیستان) آید به میان و قدیمتر در آذربایجان ما رسم بود دیوان “فضولی” شاعرِ غزلسرا هم میآمد به میان و مردم آن …
رفیقِ همکاری داریم که ۱۲ سال پیش وقتی استخدام شدم، یکراست فرستادندم زیر دست او و نگو در تمام ماههائی که شاد و خرم از صبح تا ظهر میگفتیم و میخندیدیم و کار! راه میانداختیم، دارد زاغ سیاه چوب میزند و سبک سنگین میکند و میآزمایدم به انواع سنگ محکها که آیا یکی مثل خودشانم …
خستهی راه، وقتی رسیدیم و آنقدر نزدیک شدیم که گنبد و گلدسته نمایان شود و همهی خستگیها را ببرد، همآنجا که آدم تماما سجده میشود و به حیرتِ (تبارک الله احسن الخالقین) خاضع و ساجد و راکع، وقتی سر از سجده برداشت و دست را به ارادتِ سلام دادن بلند کرد که حمد و ثنایت …
میشناختمش. رفیق پدرم و خیلی از جبهه دیدههای شهر بود. مردی که عین شغلش بود. ساکت و سر به زیر با چشمهائی نافذ و نگاهی گرم. از آنهائی که خنده و گریه و سرفه و سلام و نشست و برخاستشان حساب دارد و میدانند کجا باید سرفه کرد و کجا باید خندید و کجا باید …
