سختترین کار عالم اجابتِ نگاه چشمهای مشتاقیست که بعد از اینهمه سال، تو را در قاب چشمان من میجویند و فشردن دستهائی که به شوق گرمای دستان مردانهی تو مرا گرم در آغوش میکشند… .
از جوانک شرورِ سیبیلوی گردن کلفتِ آن سالها که زورش به منطق شهردار نچربیده بود و عوضش را شبانه از جانِ شیشههای خانهی او در آورده بود، فقط سیبیلش مانده بود و شرمندگیِ آن حملهی شبانهی نابخردانه. کاملن اتفاقی و به اشتباه آمده بود سراغ من و وقتی نیم ساعت یکریز حرف زد و عرض …
ضریحت نو شد. مبارکِ طلا و نقره و چوب و ساروچی باشد که از زیر قلم استاد قلمزن در آمدند و قبرت را در بر گرفتند. هیچ طلائی به شرفِ طلای تاج ضریح شش گوشهی نو اَت نیست! دلم اما به حال شبکههای تنیده در همِ ضریح قدیمی میسوزد که بعد از چندسال چله نشینی …
مغازهی زرگری، شبِ عید، جای هر چیز دیگری بود الا تصاویر شهدای والفجر۸٫ آنهم روی لب تابی که فلسفهی وجودیاش ضبط ۲۴ ساعتهی تحرکات جناب زرگر و مشتریها و ارسالِ آنلاین آن به دائرهی اماکن عمومیِ ناجاست جهت کنترلِ مالخرها و سارقین راستهی زرگران و البته استعلامِ لحظهای قیمت طلا و سکه و خبرگیری از …
فرماندهشان سپرده بود: مرخصی که میروید، بروید دیدار خانوادهی شهداء. سرِ همین وقتی از منطقه برمیگشت، لباس عوض میکرد و قبل از همه میآمد خانهی دخترعمویش که تازهگیها شوهرش شهید شده بود. چهار زانو مینشست کنج اتاق و سرش را میانداخت پائین و حال و احوال میکرد و از کم و کسریها میپرسید و از …
چشمهایش جائی را نمیدید. ولی میگفتند هر ترم شاگرد اول کلاس میشود. از روستائی در دوردستِ شهر، با رفیقی که همیشهی خدا دستش را در بازوی او میانداخت، آمده بودند شهر که لیسانس و فوق لیسانس و دکترای کشاورزی بگیرند و برگردند به همان روستای دوردست و زنگار کشت و زرعِ سنتی از روی روستایشان …
میگفتند کمر ننه حسن از وقتی خبر شهادت پسرش را شنید خم شد. پیرزن با آن دامن گلدار بلند و چوبی که جای عصا دست میگرفت و چهرهی آفتاب سوختهاش و خطوط عمیق صورت و پیشانیاش، مهربان و صبور و امیدوار، با آن قامتِ دو تا ایستاد پشت پسرِ پسرش و به ناز او چرخید …
با قناعت از همان مستمریِ بخور و نمیری که آب باریکهایست برای گذران زندگی چند سر عائله و رتق و فتق امور جاری، هنوز بعدِ اینهمه سال که از جنگ گذشته و کمکم یاد شبهای جمعه و زیارت شهدا و تجدید دیدارها از یاد خیلیهامان رفته، سالی یکی دو نوبت به قصد قربت و برای …
یکهو وسط حرفهای کاملن بیربطی که نه به جنگ راه داشت و نه به یهود و اشغالگری ختم میشد، در آمد که زندهام فقط به عشق نبرد با یهود و ریختن خون پلیدترین قوم تاریخ و زدودن ننگ اسرائیل از صفحهی جغرافیا و صحنهی جهان +. و گفت این تنها آرزوئی است که حسرت برآورده …
اما تو که بر دامنهی آتشفشان منزل گرفتهای؛ باید بدانی که چگونه میتوان زیر فوران آتش زیست!؟ ما را خداوند برای زیستنی چنین به زمین آورده است، چرا که مرغ عشق ققنوس است که در آتش میزید نه آنکه رنگین کمان بپوشد و در بوستانهای عافیت، شکّر میخورد و شکّرشکنی میکند. مگر سوخته دلی و …