شهیدانه

نامت بلند!

آوازه‌ی نام پر از غرورت، همیشه و همه جا هست! حتا روی لبِ جوانک کنتورنویس که هر بار می‌آید شماره‌ی روی کنتور برق‌مان را بخواند، یادش باشد بی‌ذکر یاد تو قدم از در بیرون نگذارد… غیر، چه می‌داند چه کیفی دارد وقتی مثلِ منی بشنود پسرکی هفت پشت غریبه، سر به زیر و متین، زیر …

روز خدا

الهی! تو را بابت لطف بی‌منتهائی که با حلول “جمهوری اسلامی” بر ما و بر دنیا تابیدی، برای ثانیه به ثانیه‌ی لحظه‌هائی که در اتمسفر انقلاب آسمانی امام نفس کشیده‌ایم، برای تک به تک قربانی‌های گل‌گون کفنی که خون‌ و مال و جان و هست و نیست‌شان را پذیرفتی و ملت ما را خلعتِ سعادت …

آدم‌های خوب شهر/ ۱۶

خواندن چشم‌ آدم‌ها، مهارت می‌خواهد! توانی که همه ندارندش. بیش‌تر آن‌ها هم که این موهبت را داشته‌اند، بروزش نمی‌دهند و خیلی کم اتفاق بیفتد که که مثل منی که بیجک‌های فهمش کُند عمل می‌کنند، بفهمد که طرف توان خواندن اسرار نهان چشم‌ها را دارد. این را – توانائی خواندن چشم‌ها – اضافه کنید به دانستن …

عیدانه

از اولین و آخرین نوروزی که سال تحویل را همه‌ی خانواده‌ی کوچکش دور هم بودند سی سال گذشته است. سی سالِ پر از اتفاقاتِ ریز و درشت که درشت‌ترین و ماندگارترین اتفاقش نبودنِ مردی بود که وقتی بعدِ سال تحویل بند پوتین‌هایش را سفت کرد که برود، دخترکش هفت روز بیش‌تر نداشت. و دست روزگار، …

به نام خدائی که روز را نوروز کرد!

سال کجا در به‌ترین “احسنِ تقویم” نو می‌شد الا در جوار سنگِ سفیدِ آسمانیِ مزار تو که نام بزرگ و بلندت روی آن به نشان افتخارِ سترگی که آفریده‌ای و هنوز تا همیشه جاریست، حک شده و عید کجا مبارک‌تر است الا در هم‌نشینی با تو… با تو و تا تو هستی؛ بهشت با من …

نیست در عالَم ز هجران تلخ‌تر…

سخت‌ترین کار عالم اجابتِ نگاه چشم‌های مشتاقی‌ست که بعد از این‌همه سال، تو را در قاب چشمان من می‌جویند و فشردن دست‌هائی که به شوق گرمای دستان مردانه‌ی تو مرا گرم در آغوش می‌کشند… .

دلت دریاست می‌دانم…

از جوانک شرورِ سیبیلوی گردن کلفتِ آن سال‌ها که زورش به منطق شهردار نچربیده بود و عوضش را شبانه از جانِ شیشه‌های خانه‌ی او در آورده بود، فقط سیبیلش مانده بود و شرمندگیِ آن حمله‌ی شبانه‌ی نابخردانه. کاملن اتفاقی و به اشتباه آمده بود سراغ من و وقتی نیم ساعت یک‌ریز حرف زد و عرض …

کربلا! ما را در خیل کربلائیان بپذیر…

ضریحت نو شد. مبارکِ طلا و نقره‌ و چوب و ساروچی باشد که از زیر قلم استاد قلم‌زن در آمدند و قبرت را در بر گرفتند. هیچ طلائی به شرفِ طلای تاج ضریح شش گوشه‌ی نو اَت نیست! دلم اما به حال شبکه‌های تنیده در همِ ضریح قدیمی میسوزد که بعد از چندسال چله نشینی …

سو قوربان‌لاری

مغازه‌ی زرگری، شبِ عید، جای هر چیز دیگری بود الا تصاویر شهدای والفجر۸. آن‌هم روی لب تابی که فلسفه‌ی وجودی‌اش ضبط ۲۴ ساعته‌ی تحرکات جناب زرگر و مشتری‌ها و ارسالِ آنلاین آن به دائره‌ی اماکن عمومیِ ناجاست جهت کنترلِ مال‌خرها و سارقین راسته‌ی زرگران و البته استعلامِ لحظه‌ای قیمت طلا و سکه و خبرگیری از …

آدم‌های خوب شهر/ ۱۴

فرمانده‌شان سپرده بود: مرخصی که می‌روید، بروید دیدار خانواده‌ی شهداء. سرِ همین وقتی از منطقه برمی‌گشت، لباس عوض می‌کرد و قبل از همه می‌آمد خانه‌ی دخترعمویش که تازه‌گی‌ها شوهرش شهید شده بود. چهار زانو می‌نشست کنج اتاق و سرش را می‌انداخت پائین و حال و احوال می‌کرد و از کم و کسری‌ها می‌پرسید و از …