سال کجا در بهترین “احسنِ تقویم” نو میشد الا در جوار سنگِ سفیدِ آسمانیِ مزار تو که نام بزرگ و بلندت روی آن به نشان افتخارِ سترگی که آفریدهای و هنوز تا همیشه جاریست، حک شده و عید کجا مبارکتر است الا در همنشینی با تو… با تو و تا تو هستی؛ بهشت با من …
Month: اسفند ۱۳۹۱
چشمها پرسش بیپاسخ حیرانیها دستها تشنهی تقسیم فراوانیها ^ با گُلِ زخم سر راه تو آذین بستیم داغهای دل ما، جای چراغانیها ^ حالیا دست کریم تو برای دل ما سرپناهیست در این بیسر و سامانیها ^ وقت آن شد که به گل حکمِ شکفتن بدهی ای سرانگشت تو آغاز گل افشانیها ^ فصل تقسیم …
میاندیشم به فرصت نوئی که خدا با تحویل سال نو تحویل همهمان میدهد و شرم تمام وجودم را میگیرد که در روز حساب، جواب اینهمه سال و اینهمه فرصت را به چه عذر تقصیری باید پس بدهم؟! فکر میکنم به رحمتِ بیمنتهای خداوندی که اگر نمیبود و اگر روز نو نمیشد و سال در چرخش …
برخلاف اکثرِ قریب به اتفاق ایرانیان که امروز و فردا و هفتهی بعد را در خماری تعطیل و خواب تا لنگِ ظهر طی خواهند کرد، من و همکاران که شغل خدمت به ملت را برگزیدهایم، مشغول به کاریم و حجم کار اگر اغراق نباشد، چهار برابر ایام سابق است. تلاقی آخرین روزهای سال کهنه با …
جادوی تو در سادگیِ بیآلایشِ کلماتی بود که به هم میبافتیشان. آنقدر ساده و شیوا که هرگز گمان به مسحور کنندگیشان نبردم. آنقدر روان که تا تهِ دلِ خاراترین سنگها هم اثر میکرد. آنقدر افسونگر که بارها برم گردانند تا از نو بخوانمشان و این روزها که نیستی و کلماتت هر از گاهی هست، دلم …
سفرِ نیم روزهی قاچاقی و مخفی، که زعما اگر بو از آن میبردند حسابِ حقیر با حضرات کرامالکاتبین بود و داغ و درفش و اخم و گله، وقتی داشت تمام میشد و چراغهای شهر در انتهاترین نقطهی دید داشتند نمایان میشدند به نشانهی اینکه کمکم داریم میرسیم، یادم انداخت یک شکر بزرگ و دائمی به …
به شمارهی روزها، هشتاد و نه روز تا موعد انتخاباتی که بناست خرقهی ریاست بر جمهورِ مردم مسلمان ایران را به دوش رجلی سیاسی و آگاه و مدیر و مدبر و … کند، زمان باقیست. همزمان، در آن روزِ سرنوشت، تکلیفِ بیش از یکصد هزار عضو شوراهای اسلامیِ شهر و روستا هم روشن خواهد شد …
استاد میگفت: سوزاندنِ دلِ مشتاق و هنوز امیدوار معصیت دارد. میگفت: اگر خواستید دلی را بسوزانید، اول همهی عُلقههایتان را از دست و پایش بردارید و بگذارید خوب همهی امیدش بدل به یأس و ناامیدی شود. بعد همین یأس آتش میاندازد به جانِ آدمِ امیدوار و دلش همراهِ جانش میسوزد. میگفت: دلی که سوخت و …
هوا به طرز مشکوکی بهاریست. بعید است از زمستان، اینهمه دست و دلبازی و اینهمه عطر بهارانه که در هوا پاشیده… انگار حتی طاقتِ خودِ زمستان هم از سرما و اینهمه پنجرهی بسته طاق شده و پیش پیش روزهایش را نثار بهار و شکوفه و فروردین کرده… قیصر مکرر گفته بود که: بهار آن است …
دوباره؛ صبح… ظهر… غروب شد، نیـــامدی!
