شهیدانه

سهامِ شهادت

رسم روضه‌ی شب دهم این است که دم بگیرند: |ام‌شب شهادت‌نامه‌ی عشاق امضاء می‌شود…| و اصلن رسم شهادت هم این است که براتش به امضای تو برسد! ای سید شهیدان تو که یک گوشه‌ی چشم مهربانت ذره را دریا می‌کند و کاه را کهکشان تو که برات شهادت عباس و علی‌اکبر و حبیب و بُرِیر …

که من با لعل پنهانش نهانی صد سخن دارم…

طور غریبی نگاهش به نگاهت گره خورده بود. می‌گفت انگار می‌خواهی از قاب عکسی که روی میز است بیائی بیرون و دست بیاندازی دور گردن آدم و محکم بغلش کنی. می‌گفت لابد وقتی بوده‌ای هم خوش مشرب بوده‌ای که ردش تا الان و حتی تا داخل قاب عکس روی میز کار من مانده است. می‌گفت …

رساله‌ی پاداش

روزی که عازم حج بودم هم را دیدیم. خبر نداشت راهی سفر قبله‌ام. منِ بی‌خبر از همه جا به گمان این‌که شنیده راهی‌ام و آمده برای دیده بوسی، قبل این‌که چیزی بگوید مصافحه کردم و حلالیت خواستم و عذر از این‌که یادم نبوده قبل سفر خدمتش برسم و او با رد باریکی از اشک که …

نیت

مادر ساده‌دل شهید که دعا به جان ما گویان که آورده‌ایمش خرید و برای دختر و عروس و نوه‌هایش گردن‌بند مروارید خریده‌ایم و کلی تخفیفات اخذ کرده‌ایم و خُلق‌مان تنگ نشده از پا به پائی با او که آرام آرام راه می‌رود و هی می‌نشیند تا نفس تازه کند، از طلا فروشی آمد بیرون و …

حسن

از بین همه ی سرهائی که روز عید قربان در مقابل حمام‌های منا حلق کردم، از تراشیدن سر دو حاجی لذت بردم. یکی حاجی‌ای بود پیرسال از اهالی سیستان که فارسی را سلیس حرف می‌زد و موهایش به سپیدی برف بود و نه آن‌قدر پرپشت که مثل مال حضرت خودمان هفت هشت تیغِ تیز خرجش …

حاج محمدعلی

حاج محمد علی زائر پیرسالی بود با چهره‌ای نورانی که نشان سجده‌های طولانی در پیشانی‌اش جا خوش کرده‌بود و دائم‌الذکر و دائم‌التسبیح همیشه لبش به استغفار می‌چرخید و تسبیح شاه مقصود خوش دست و انگشتری‌های عقیق و فیروزه‌ایش از او حاجی دل‌بری ساخته‌بود که آدم دوست داشت بایستد و هی نگاهش کند و نگاهش کند …

اسماعیل

شب آخر در منا، بی‌خبر از همه جا، وقت بسته‌بندی صبحانه‌ی فردا در چادر تدارکات کاروان کسی آمد با دفتر و دستک و یال و کوپال و می‌نمود که بازرسی چیزی باید باشد. آمد و مثل الباقی بازرس‌ها مدیر را خواست و یک سری سوالات کلیشه‌ای که فقط به درد پر کردن جدول آمار و …

وَ فَدَیناهُ بِذِبحٍ عظیم

دزفولی‌ها رسم دارند حاجی‌شان که از مکه برگشت، به نشانه‌ی حاجی بودن صاحب‌خانه و به تعداد حج رفته‌های آن خانه، بیرق سبز کوچکی بزنند بالای درب و بعد به تعداد اولاد ذکور خانواده به آن بیفزایند. سال‌ها قبل این علامت را بالای بعض خانه‌های دزفول دیده‌بودم و رسم جالب مردم مهمان‌نواز دزفول و خاطره‌ی روزهای …

طی این مرحله با هم‌رهی خضر، چه نیک!

با شوق با چشم‌هائی که در عمق‌شان درخشش شوق دیدار ته نشین شده بود آمده بود که با ذوق بگوید: علی، بعد هرگز آمده به خوابش. می‌گفت: از شوق دیداری که تازه کرده از نیمه‌شبِ دی‌شب تا الان که آمده بود برای بدرقه خواب به چشمش نیامده می‌گفت: دلش گواه است که این راه را …