شهیدانه

چون تو را نوح‌است کشتی‌بان ز طوفان غم‌مخور

این سال‌ها که امام‌مان رفته است و علم بر دوش ِ پیر ِ جوان‌دل ِ دیگری‌ست، این‌همه از امام گفته‌ایم و شنیده‌ایم و کم گفته‌ایم از ساکنِ ساده‌زیست حسینه ی محقر و ساده ی خیابان “فلسطین جنوبیِ” تهران که بعد امام نگذاشت سرگردان بمانیم و یک‌تنه ایستاد و نگذاشت امانت ِ امام به دست نااهلان …

سِرّ ِ مگو!

نمی‌دانم چرا همه راه به تو دارند الا منی که نزدیک‌ترین کس به تو ام. نزدیک‌ترین به عیار آدم های اینجا و نه حتما به عیاری که دست شماست. که اگر بود روزگار من و کار نیمه تمامی که سال‌هاست منتظر یک گوشه‌ی چشم و اذن شماست تا یومنا هذا لنگ نبود… حالا این‌ها را …

شبیه و شهید

هرکسی هرقدر اندک هم که شکل لب و دهن و دماغ و چشم و ابرویش یا لااقل یکی از این‌هاش شبیه تو باشد، یا از تو برایم بگوید و برای من تابلوئی از تو نقش کند، می‌تواند مرا به طرفه‌العینی هوائی کند. از منی که تو را ندیده‌ام و در این باید ِ دور ازانصاف، …

نقض عیش مکرر

بساط هندوانه و اصحاب هندوانه خور که جمع و جور شد، کج کردیم سمت مزار شهداء. لیله‌ی رغائب بود و بهانه‌ی در مزار بودن جور. تا پهن شدن بساط و قاچ شدن هندوانه‌ی زبان بسته، هرکدام‌ بچه‌ها رفتند سی ِ سنگ مزاری که باید می‌رفتند. او اما نرفت و ماند کنار بساط و وقتی چشم‌های …

خرم‌ها را خدا آزاد می‌کند!

هر سال وقتی تله‌ویزیون پر می‌شود از تصویر مسجد جامع و نماز شکر و صدای ماندگار مجری رادیو که می‌گوید: «شنوندگان عزیز! توجه فرمائید… شنوندگان عزیز! توجه فرمائید… خونین‌شهر! شهر ِ خون؛ آزاد شد…» من یاد تصویر نادیده و روایت شده ای از مردی می‌افتم که وقتی خبر را شنید، آن‌قدر خوش‌حال و خرّم شد …

جام مخصوصی که ساقی خود در آن مِی می‌خورد…

در حسرت مکرر اردی‌بهشت تازه درگذشته می‌فرمود؛ اردی‌بهشت جان می‌دهد برای بهشتی شدن برای بهشتی ماندن انگار اصلن بهار و اردی‌بهشتش را ساخته‌باشند برای پرواز برای بال گشودن برای عروج و تو دعا می‌کردی کاش شهد شیرین‌تر از عسل ِ شهادت را در اردی‌بهشت به کام اهلش می‌ریختند کاش…

وَ مِنهُم مَن یَنتَظِر…

گفت دارم بازنشسته می‌شوم. راست هم می‌گفت. موهای سر و ریشش یک‌دست سفید شده‌بودند. هیکل ورزش‌کاری‌اش تحلیل رفته بود و دیگر آن پاسدار خوش‌سیمای پنجاه و هفتی که ریش پُر و موهای بلند و شانه کرده داشت نبود. گرد پیری نشسته بود روی چهره‌ای که آدم را یاد بچه حزب‌اللهی‌های دهه‌ی شصت می انداخت که …

هشت بهشت

حکایت ما و تپه ای که یک هفته ی تمام شده بود تمام زنده گی و دل مشغولی ما و بودنش آن قدر پررنگ بود که توانست حتی مثل منی را برای لااقل چند روز از دور تند و باطلی که روزمره گی می نامیمش خلاص کند هشت قصه شد که نوشتم و خواندید. فی …

سهام شهادت

تا قبل آن روز که قبل از برادرم رفتم داخل قبری که مقدر بود خانه ی آخرت آن پرستوی بی نشان ِ به وطن بازگشته باشد، تصورم از شهادت و تصویرم از شهید زمین تا آسمان فرق داشت با چیزی که دیدم و برای چند دقیقه لمسش کردم. داخل گوری شدم که از لحظه ی …

جمجمه ات را به خدا بسپار (روایت روز تدفین شهدای گمنام)

برادر من وقتی رفت شانزده ساله بود. نه روز رفتنش وقتی روی پا بند بود و نه روز برگشتش روی دست مردمی که آمده بودند تا بهشت بدرقه اش کنند… وقت رفتنش قامت رعنائی داشت که حسرت هر مادری بود و وقتی برگشت، مشتی استخوان بود که حسرت هر مادر شهیدی که جگرگوشه اش را …