خیره می شود روی اجاق گاز تک شعله ای که کهنه گی اش از فرسنگ ها توی ذوق می زند. شعله های اجاق، او را یاد برق چشم های مردش می اندازد که همیشه ی خدا دستِ پر به خانه برمی گشت و بقول مادرش، همیشه چشم بازار را برایش می آورد. انگار روی شعله …
حتی صدای در زدنش را هم می شناخت. آن قدر که وقتی صدای زنگ در پیچید تو خونه، شوق پُر شد تو چشماش و گفت: این بابامه! بعد بی آنکه از شوقی که تو چشماش موج می زد کم شده باشه دراومد که: از دی روز تا حالا ندیدمش… و من سکوت شدم فقط … …
فکر کن وسعت آدم ها به اندازه ی اوجی باشد که وقت فکر کردن، مرغ ِ خیالشان تا آنجا می تواند پر بکشد. بعد فکر کن همین آدم قرارست روز ِ حساب، راجع به همین وسعت خیال هایش جواب پس بدهد. حالا یادت باشد: روزیکه قرارست آنروز ازمان در مورد مثقال های ذره حساب کشی …
پیرمرد حتی به چایچی اداره مان هم رحم نکرد و پرسید: من شما رو جائی ندیده ام؟ انگار او هم از قانون نا نوشته ی اداره ی ما با خبر بود: داشتن و یا دست و پا کردن آشنا بِاَّی نحو ٍ کان! فکر می کردم رندی می کند که می پرسد: شما مال خود …
سلام! صد عید به این عید ها. عید و روزتان مبارک. خوبید؟ لابد آن بالا بالا خوش می گذرانید که ما را پاک یادتان رفته. این جائی که ما را گذاشتید و رفتید را یادتان هست هنوز؟ یادتان هست ما مانده ایم و دلی که گاهی تنگ شما می شود؟ اصلن! هیچ می دانی از …
یاد حرف امام موسی افتاد: “شما با مرد بزرگی ازدواج کردهاید، خدا بزرگترین نعمت را در عالم به شما داده” خودش هم همیشه فکر میکرد بزرگترین سعادت برای یک انسان این است که با یک روح بزرگ در زندگیاش برخورد کند! اما انگار رسم خلقت این است که بزرگترین سعادتها، بزرگترین رنجها را هم در …
اشک چشم هاش رو که پاک کرد، رو به جوانی که نشسته بود بغل دستش و چشم هاش پُر سوال بود گفت: مادر! فقط خدا می دونه که کی رو به م داده بود… و فقط خودش می دونه که کی رو ازم گرفت!
سن یک درخت برابرست با شماره ی لایه های متحدالمرکزی که در محیط تنه ی درخت نقش می بندد. هر سالی هم که بگذرد، یک لایه به لایه های سال شمار اضافه می شود. بیست سی سال که از عمر درختی بگذرد، دیگر لایه های سال شمار در محیط تنه ی درخت آنقدر توی هم …
دی روز وزیر آمده بود شهرمان. در راستای ِ دور ِ سوم ِ سفرهای ِ استانی ِ دولت ِ کریمه! و برای افتتاح. همه جا را برایش روبان کشی کرده بودند. حتی مزار شهداء را… لابد، دی شب بخش خبری بیست و یک سیما ، خبرش را خواند؛ افتتاح مزار شهدای خوی در استان آذربایجان …
وقتی در اضطراب و اضطرار، نیمه جان ِ به لب رسیده ام را انداختم روی سنگ سفیدی که سال هاست با گونه و لب و دست هایم آشناست، حس که نه! دیدم! دیدم که نبض ِ سنگ ِ در آغوشم به حرکت در آمده. انگار در سال گرد بیست و هفت سالگی سنگ سفید روی …
