تا کـِی دل من چشم به در داشته باشد؟ ایکاش کسی از تو خبر داشته باشد ‘ آن باد که آغشته به بوی نفس توست از کوچهی ما کاش گذر داشته باشد ‘ هر هفته سر خاک تو میآیم، اما این خاک اگر قرص ِ قمر داشته باشد! ‘ این کیست که خوابیده به جای …
“فهمیدم که این تابوتها از جبهه میآیند و این جوانها که اورکتهای خاکی و سبز دارند وقتی که غیبشان میزند، توی جبهه هستند. فهمیدم که جبهه جای خیلی دوری است که با محلهمان در شمال کشور فاصلهی زیادی دارد. آنروزها فکر میکردم توی هر مملکتی جائی وجود دارد که اسمش جبهه است، مثل جنگل، مثل …
آن اتفاق که اول و آخر و وسط و قبل و بعدش شیرین بود آن اتفاق که حتی وقتی تمام شد شیرینیاش تمام نشد آن اتفاق که اتفاقیترین اتفاق عالم بود و من محتاجترین به فضلی که داشت و سرشار بود دارد انگار تکرار میشود… ابر و باد و مه و خورشید و فلک انگار …
دو سال و اندی قبل، وقتی به جهت کار غیرمترقبهای تهران بودم و علاف و منتظر در ضلع جنوبِشرقی میدان انقلاب که تا دوستی بیاید سر قرار و برویم پیِ آن کارِ غیرمترقبهی فوری و فوتی، از سر بیکاری گز میکردم کتابفروشیهای آن حوالی را که “جانستان کابلستان” رضای امیرخانی را دیدم. یکی دو ماه …
سنی از او گذشته. دیگر تاب سر پا نماز خواندن را ندارد. حتا توانِ جابهجا کردنِ صندلیِ مخصوصِ نمازش را. بینِ دو نمازِ ظهر و عصر، نیمخیز شد تا صندلیاش را برگردانند سمت صفهای نماز و دست برد و از جیب کتش دفترچهای را درآورد که میگفت؛ سال به سال قطورتر میشود! از علمای سابقی …
هر بار که دم افطار و هنگامِ زمزمهی زیر لبِ دعای قبل گشودن روزه میرسم به آن فقرهاش که میخواهد از خدا که رزقِ حجِ بیتالحرامش را روزی کند و یادِ پارسال میافتم که چه ذوقی داشتم آنوقتی که به اینجای دعا میرسیدم و غرور برم میداشت که به ارادهی خدا چند ماه دیگر لباس …
تقصیر از من است که حتا نگاههایتان جفتِ هم است؟ تقصیر من است لبخندی که میزنی، لنگهی تبسمِ اوست؟ تقصیر ِ دلِ ناماندگار ِ بیدرمانِ من است؟
میارزید تعقیب آن یار خوش خرامی که محلت نمیگذارد و نگذاشت و پا تند کردنهایش و مداومتت و از دامت رهیدن و غیب شدنش به؛ زنده شدن خاطرات روزگار جوانیات و اشتباهاتی که سخت شیرینت بودند…؟!
از آنروز که نیستی غالبِ هستیات شد؛ از تهران از کولر از بادِ خنکِ ممزوج به بوی پوشال از گرمای بعدازظهرهای دراز از تابشِ ساقههای مستقیم اشعهی آفتابِ نیمروز روی چنارهای کهنسال از سنگفرش خیابانهای پر ازدحام و از هر چیز ترش مزهی با طعمِ گَس بدم میآید!
سحری خنک در لابلای روزهای زمستان سال نود، وقتی هنوز افتاب فرشِ سایهاش را به سر ساکنین شهر نگسترده بود و کار و سر آغاز روزِ نو تازه داشت در خیابانهای قسمت مدرن شهر جوانه میزد، اتوبوس خزید توی کوچهی تنگی که باز میشد به ترمینالی قدیمی و دراندشت و با استقبال نسیم سحری، قدم …
