تن درختان تناور که لُخت شود زیبائی پائیز هم رخت میبندد و میرود و شهر دو دستی تقدیم دِی میشود که دیجور است و سخت و سوزناک. پائیز به خزانش زیباست و زمستان به پوشیهی سپیدِ مخملین روی شاخهها… اما کو تا دانههای برف فرو برسند و کو تا چادر برفی، روی شهر را سفید …
پیرمرد نصف شبها به خواب عمیق و بعد خُرخُرهای ممتدی که از لحظهی به خواب رفتنش شروع میشد، ناخودآگاه شروع به قرائت حمد و سوره میکرد و این هر شب اتفاق میافتاد و من مانده بودم در حیرت از صافی دلش که هر شب خواب نماز میبیند و وسط خواب و خُرخُر، حمد میخواند و …
یاد روزهائی که غم نان و غصهی نام و دغدغهی مقام نبود و هر چیزمان در آرمانیترین شکل ممکن بود و میخواستیم دنیا را از نو بسازیم و قاف را جا به جا کنیم و طرحی نو در اندازیم و فلک را سقف بشکافیم! روزهائی که هنوز خودنویس نداشتیم و مداد داشتیم و کاغذ کاهی …
همسایه بودن با چنارهای تناوری که همسن و سال خودتاند و هر سال بهار و تابستان کوچه را خنک میکنند و سایهی بیمنتی ساختهاند برای بچههائی که بعدازظهرهای داغ تابستان زیرش جمع شوند و تا غروب شلنگ تخته بیاندازند و هر بار که میپیچی داخل گذر ذوق کنی از شانه به شانه تنیده شدن شاخهها …
تو را به جان رنگهای زندهای که با آن نقشِ خزان در تابلوی سحرانگیز پائیز میکشی تو را به حرمت برگ درختان سبز که سرخ و زرد و نارنجی شدهاند تو را به زیبائی فصل پوستاندازی زمین و زمان و روزهای کوتاه به هلهلهی دم غروب کلاغهای روی چنار به تقدس معجزهی چرخش فصلهایت که …
ایام عزا را بهانه کن و برایمان حرف نزن و خندهی ملیحت را از ما دریغ کن. خدا را خوش میآید بعد اینهمه دوری الان که باز دور همایم خلوت گزیدهای و کناره میجوئی؟ جواب دل مشتاقمان را کی میخواهد بدهد؟ خودت گفتی که اشتیاق تو کم از شوق لانه کرده در دل ما چند …
آذریهای پائیز دوست در صبحی پائیزی وقتی قدم روی خزان باران خورده از بارش شبانه میگذراند روز را در آرامترین تقویم شروع میکنند و انگار هیچ عیب و علتی در کار کسی نیست و تو آرام و پدرام تا ظهر تا شب حتی تا نیمه شب آسودهای که سپور پیرسال کوچهی اعیان نشینها یک امروز …
رسم روضهی شب دهم این است که دم بگیرند: |امشب شهادتنامهی عشاق امضاء میشود…| و اصلن رسم شهادت هم این است که براتش به امضای تو برسد! ای سید شهیدان تو که یک گوشهی چشم مهربانت ذره را دریا میکند و کاه را کهکشان تو که برات شهادت عباس و علیاکبر و حبیب و بُرِیر …
چطور یکنفر ممکن است انتخاب کند که خود را در معرض یک تراژدی بگذارد؛ نزدیکِ مرگ و خون و اشک. ما هر سال این روایت را انتخاب میکنیم چون به آن نیاز داریم. به حماسه و شکوهی که اتفاق افتاده باشد محتاجیم. ما همیشه در این وقتِ سال به مرورِ روایت باورپذیرِ ارادت و ایستادن …
باران در مکهی بیباران در دل سیاه شب وقتی همه خوابند… وقتی سیل میشود وقتی دلت تنگ غروب پائیزی جمعهایست که آمد و یار نیاورد وقتی میدوی تا بند نیامده بایستی زیرش و همهی دعاهای خیر عالم را زیر قطراتش مزهمزه کنی وقتی خیس از باران و آب کشیدهای وقتی مکهی بی آب و علف …