نصف شب در حرم، کنج سمت چپ صحن و جائی ما بین باب قبله و باب الشهداء، وقتی دستهجات عبوریِ زنجیرزن و عزادار عرب باعلم عشیره و قبیلهشان، حرم را خلوت میکردند و هنوز مانده بود تا جماعت برای صلاه صبح جا بگیرند و حرم گرچه پر ازدحام اما خلوتتر از باقی ساعتها و لحظهها …
شبهای سوزناک نجف و ناخوش احوالی همسفر و آن بامداد خمار که عزم کربلا کردیم و آن چند ساعتی که تا حرم پیاده رفتیم و آن ظهری که خسته و پر از شوق و پر از شور، از لابلای جمعیت متراکم عرب و عجم و سفید و سیاه و شرقی و غربی، خود را رساندیم …
سابق بر این هر چیزی مناسک داشت حتی تهران رفتنهای مخفیِ نیم روزه…
رد عمیق نگاهت خندههای دلفریبت حرکت ملایم انگشتهائی که کشیده و صاف و ظریف بودند آن تلخ گفتنت آن غمزهی اَبروان و آن دلبری از شبروانِ مست و آن روی ماه مثال آن قدمهای محکم که با تو برداشتم آن راههای صعب و سخت که تو هموارشان کردی آن طریقت رندی و بدمستی که تو …
تن درختان تناور که لُخت شود زیبائی پائیز هم رخت میبندد و میرود و شهر دو دستی تقدیم دِی میشود که دیجور است و سخت و سوزناک. پائیز به خزانش زیباست و زمستان به پوشیهی سپیدِ مخملین روی شاخهها… اما کو تا دانههای برف فرو برسند و کو تا چادر برفی، روی شهر را سفید …
پیرمرد نصف شبها به خواب عمیق و بعد خُرخُرهای ممتدی که از لحظهی به خواب رفتنش شروع میشد، ناخودآگاه شروع به قرائت حمد و سوره میکرد و این هر شب اتفاق میافتاد و من مانده بودم در حیرت از صافی دلش که هر شب خواب نماز میبیند و وسط خواب و خُرخُر، حمد میخواند و …
یاد روزهائی که غم نان و غصهی نام و دغدغهی مقام نبود و هر چیزمان در آرمانیترین شکل ممکن بود و میخواستیم دنیا را از نو بسازیم و قاف را جا به جا کنیم و طرحی نو در اندازیم و فلک را سقف بشکافیم! روزهائی که هنوز خودنویس نداشتیم و مداد داشتیم و کاغذ کاهی …
همسایه بودن با چنارهای تناوری که همسن و سال خودتاند و هر سال بهار و تابستان کوچه را خنک میکنند و سایهی بیمنتی ساختهاند برای بچههائی که بعدازظهرهای داغ تابستان زیرش جمع شوند و تا غروب شلنگ تخته بیاندازند و هر بار که میپیچی داخل گذر ذوق کنی از شانه به شانه تنیده شدن شاخهها …
تو را به جان رنگهای زندهای که با آن نقشِ خزان در تابلوی سحرانگیز پائیز میکشی تو را به حرمت برگ درختان سبز که سرخ و زرد و نارنجی شدهاند تو را به زیبائی فصل پوستاندازی زمین و زمان و روزهای کوتاه به هلهلهی دم غروب کلاغهای روی چنار به تقدس معجزهی چرخش فصلهایت که …
ایام عزا را بهانه کن و برایمان حرف نزن و خندهی ملیحت را از ما دریغ کن. خدا را خوش میآید بعد اینهمه دوری الان که باز دور همایم خلوت گزیدهای و کناره میجوئی؟ جواب دل مشتاقمان را کی میخواهد بدهد؟ خودت گفتی که اشتیاق تو کم از شوق لانه کرده در دل ما چند …
