نوستالوژی

قضای آسمان این است و دیگر گون نخواهد شد!

یاد باد آن روزها که اول هر کاغذی که سوی هم روان می‌کردیم نوشته بود: للحق! و این “لِلحقِ” پررنگ‌تر از متن که اول حرف می‌آمد، یادمان می‌انداخت که حرف و کار و عمل و عکس‌العمل همه باید برای حضرت او باشد. یاد باد آن همه شور که در غوغای هجر تو شوره زار شد. …

|چ| مثل… رضا

در بین حروف الفبای فارسی حرف‌هائی هست که ادایشان شیرین است و شنیدن آن از لب و دهن کسی که دوستش داری شیرین‌تر… |چ| را طوری سلیس و دقیق و شیرین ادا می‌کرد که روزگاری دوست داشتم همه‌ی کلمات زبان فارسی اول و وسط و آخرشان |چ| داشته‌باشند و او با ظرافتی که چاشنی کلماتش …

و منهم من ینتظر

یقین دارم؛ ثواب و برکت بوسه بر دست و بازوی شیرمردی سبزپوش در قواره‌ی |علی آقای فضلی| کم از دیدار و مصاحبت با شهیدان ندارد. و دی‌روز، وقتی دست مردانه‌اش دستانم را به گرمی فشرد، شوری در جانم افکند که حس شیرین شهود شهادت تا عمق جانم دوید… خدا نگه‌ت دارد برای ما سردار!

طعم چای عصرانه‌ی ترش

طعم ترش آلبالو وقتی بگذاری خوب دم بکشد می‌نشیند در جان چائی که عصر دم می‌کنی. و یادت می‌افتد “آنـــا” که رفت خیلی طعم‌ها را با خود برد و این‌همه سال بی او کسی نبوده چای آلبالو بدهد دستت که بگوئی: ممنون! من چیز ترش دوست ندارم! خدایت بیامرزد “آنــا” قدر داشتن تو در فراق …

حاج‌بابا

سالهای پنجاه و پنج و پنجاه و شش، مسجد حاج‌بابا مرکز بچه مسلمان های انقلابی شهر بود. مرحوم حاج شیخ جابر فاضلی روحانی مسجد و سرآمد علمای شهر، روی حساب محبوبیتی که بین مردم داشت و حکومت نمی توانست زیاد به پر و پایش بپیچد، بچه مسلمان ها را گرفته بود زیر پر و بالش …

یاد

هُرم گرمای تابستان وزش باد از دل کولر آبی بوی پوشال و باد نم‌دار یاد کتاب پی‌دی‌اف شده‌ی “تکین حمزه لو” که “حـسین” داشت یاد قدم‌های بی‌تو خاطرات ایستا زیر ظل آفتاب به انتظار حلول یاد سنگ قبر شهید شاعری که شاهد اسرار و سامع نجوا شد رساله‌ی تشابه ما و رویاها حکمت ِ افتادن …

شخم در گل‌زار خاطرات ما؟! هیهات…

سی سال ِ پیش، “پدری” که تو باشی آستین همت بالا زدی و کاری کردی کارستان و برای “خـوی” که تا آن‌روز شهدایش هرکدام در یک گوشه از شهر آرام می‌گرفتند، آرام‌گاه اختصاصی بنا کردی و حتی از “عموحسن” شنیده‌ام که قبر چهارم از ردیف اول مزار شهدای شهر را به دست خود کندی و …

بوی مکرر پیراهن یوسُف

زیر ریسه‌های الوان نیمه شعبان، با ملودی ملایم چادرهای شربت و شیرینی و بچه‌های نو نوار کرده‌ی با کلی انرژی و اشتیاق، که کلی ماشین را قطار کرده‌اند پشت ایستگاه صلواتی‌شان، که کلی ذوق می‌کنند وقتی شیشه‌ی ماشینت را پائین می‌کشی و دست می‌بری لای ظرف شکلات و شیرینی‌ای که به انضمام لبخندی دائمی تعارفت …

دیدار در مسیل. فصل دیگری از روزمره‌های یک مدیر روزمرّه

خیلی که آتش می‌سوزاندیم، بی‌آنکه رخ‌به‌رخمان شود، با همان نگاه تیز زیر عینکی‌اش که همیشه‌ی خدا به جلو دوخته‌بود به اسم صدای‌مان می کرد که: ( کتاب! دفتر! مداد! ) و این یعنی کتاب فارسی‌ات را با دفتر مشق و مدادت بردار و بیا کنار در، سر پا، تا آخر کلاس دفتر و کتابت را …

روز سوم شعبان در مدینه وهابی‌زده!

شب‌جمعه ۲۶ مرداد ۸۶ / سوم شعبان ۱۴۲۸ – – – – اینجا در مسجد النبی، قبل مغرب سفره‌هایی برای افطار پهن می‌کنند در قسمت غربی مسجد، همان جائیکه پیرمرد می‌گفت تازه بنا شده. اشربه‌اش از آب زمزم است و قهوه و چای و اطعمه‌اش خرما. وقت افطارشان مقارن است با وقت اذان اول یعنی …