سالهای پنجاه و پنج و پنجاه و شش، مسجد حاجبابا مرکز بچه مسلمان های انقلابی شهر بود. مرحوم حاج شیخ جابر فاضلی روحانی مسجد و سرآمد علمای شهر، روی حساب محبوبیتی که بین مردم داشت و حکومت نمی توانست زیاد به پر و پایش بپیچد، بچه مسلمان ها را گرفته بود زیر پر و بالش …
هُرم گرمای تابستان وزش باد از دل کولر آبی بوی پوشال و باد نمدار یاد کتاب پیدیاف شدهی “تکین حمزه لو” که “حـسین” داشت یاد قدمهای بیتو خاطرات ایستا زیر ظل آفتاب به انتظار حلول یاد سنگ قبر شهید شاعری که شاهد اسرار و سامع نجوا شد رسالهی تشابه ما و رویاها حکمت ِ افتادن …
سی سال ِ پیش، “پدری” که تو باشی آستین همت بالا زدی و کاری کردی کارستان و برای “خـوی” که تا آنروز شهدایش هرکدام در یک گوشه از شهر آرام میگرفتند، آرامگاه اختصاصی بنا کردی و حتی از “عموحسن” شنیدهام که قبر چهارم از ردیف اول مزار شهدای شهر را به دست خود کندی و …
زیر ریسههای الوان نیمه شعبان، با ملودی ملایم چادرهای شربت و شیرینی و بچههای نو نوار کردهی با کلی انرژی و اشتیاق، که کلی ماشین را قطار کردهاند پشت ایستگاه صلواتیشان، که کلی ذوق میکنند وقتی شیشهی ماشینت را پائین میکشی و دست میبری لای ظرف شکلات و شیرینیای که به انضمام لبخندی دائمی تعارفت …
خیلی که آتش میسوزاندیم، بیآنکه رخبهرخمان شود، با همان نگاه تیز زیر عینکیاش که همیشهی خدا به جلو دوختهبود به اسم صدایمان می کرد که: ( کتاب! دفتر! مداد! ) و این یعنی کتاب فارسیات را با دفتر مشق و مدادت بردار و بیا کنار در، سر پا، تا آخر کلاس دفتر و کتابت را …
شبجمعه ۲۶ مرداد ۸۶ / سوم شعبان ۱۴۲۸ – – – – اینجا در مسجد النبی، قبل مغرب سفرههایی برای افطار پهن میکنند در قسمت غربی مسجد، همان جائیکه پیرمرد میگفت تازه بنا شده. اشربهاش از آب زمزم است و قهوه و چای و اطعمهاش خرما. وقت افطارشان مقارن است با وقت اذان اول یعنی …
” سالهاست می خوانمتان و از خواندنتان لذت میبرم. این حس ارادتی است که به قلم زیبایتان دارم و آنقدر بزرگ است که نوشتن برایتان را برای من سخت کردهاست. آنطور که کلمات را در هم میتنید و آن زاویه که میآفرینید برایم جالب، ویژه و خاص است. فصل نوئی که شما و همقطارانتان در …
سابق بر این تابستان و گدازههای شررناک ِ گرمای طویل ِ روزهای داغش رنگ دیگری داشت. هر سال که هوا رو به گرمی میگذاشت، دلی یاد گرمی نگاهی میافتاد که روزی در جائی گرو ماندهبود… این روزها اما نه هوا به گرمای سابق است و نه نگاهی به شررناکی آن روز… . . . . …
هوای وامانده که گرم میشود، من نا خود آگاه یاد گرمای هوای تیرماهی میافتم که عطش آنچنان بود که دانی و طرب آنچنان که کردی و طلب آنچنان که کردم… هوای وا مانده که گرم میشود، دل من یاد نگاهی میافتد که کردم و راهی که راهیش نشدم و حسرتی که تا ابد بهیادگار از …
از همان سالهای کودکی که وقت صلاه ظهر و با ذوق تمام از حوض نقلی مسجد وضو میگرفتم و آببازی و مسلمانیم قاطی هم بود و بیشتر از وضو گرفتن، خوش داشتم که با هر مشتی که داخل آب میکنم برای شستن صورت و دست راست و چپ، خلوت ماهیقرمزهای ته حوض پریشان شود و …