گفت چند سالِ اول جنگ، هنوز از کرختی حملهی همه جانبهای که شده بود در نیامده بودیم که عقلمان برسد عملیاتها و جلسات فرماندهان را ضبط کنیم. و گفت این ثبت نکردنِ وقایع و اتفاقاتِ غیرقابل تکرار در جنگ، در بین تُرکها که کمروتر و مأخوذ به حیاترند و از دوربین و اسباب تبلیغاتی دورتر، …
دو نفر از عواملِ اجرائیِ مجموعهمان در هتل مکه، در همان شغلی که در ایران به آن مشغول بودند، به کار گرفته شده بودند؛ حاج رحمان انباردارِ مجموعه و حاج نَجات سرآشپز رستوران. و نَجات را با فتحه، به عمد نوشتم که قرائتِ آذریِ اسمش باشد. یعنی همان طوری که آنجا صدایش میزدیم. حاج نجات …
شب با رفتنِ کاروان ارومیهایها، ما ماندیم و دویست و شصت سوئیتِ هتل که فقط چهل و چهار تایش در اشغال ماست و باقی خالی. و هتلی که روزگاری هر شب سیصد بسته نان برایش میآمد، امشب فقط پنجاه بسته سهمیه داشت و تا شنبه که ما هم بعون الله راهی شویم، قصه همین است. …
از دیروز که با تأئیدات خداوند متعال و در ظل عنایات حضرت صاحب علیهالسلام، موعد پرواز برگشت و زمان فرود طیاره در باند فرودگاه ارومیه معلوم شده، تکاپوی نوئی در جمع پدید آمده. انگار که قبل از این معلومیت، داستان رفتن و دل کندن، افسانه بود و دور بود و دور از خیال. اما از …
اسمش رویش است؛ مأمور اجرائی. و اسم محترمانهایست. قبلتر بهش میگفتند خدمه. امروزِ روز که کارها شیکتر و اتوکشیدهتر از سابق است، اسم خدمه هم تلطیف شده به مأمور اجرائی؛ عنوانی که ذیل آن آمدهام حج. خدمتگزاری و پذیرائی از میهمانانِ مستقیمِ خدا و چه از این بالاتر و بهتر؟! قبل سفر بودند دوستانی که …
سرویس اتوبوسهای درون شهریِ هتل به حرم و بالعکس برای حجاج ایرانی دیشب مجددا راه افتاد. برابر طرح ترافیکیای که پلیس مکه در قبل و بعد از ایام تشریق اجرا میکند، ناوگان اتوبوسی حق تردد در محدودهی حرم را ندارد و این ممنوعیت معمولا هر سال، از روز ۱۴ ام به بعد برداشته میشود. این …
شب جمعه حتا اگر در مکه و چند صد متری کعبه هم که باشی باز دلت هوای دلبر میکند و مرغ خیالت پر میکشد تا کربلا. ای نماز ما به خاکت مبتلا و عجبا که مغناطیس عشق حسین، همه را و همه جا را تحت جذبه خود دارد.
حسین، هم اسمِ من و جوانترین زائر کاروان است. همان که جای پدرش و به نیابت از او آمد و تا آخرین روز در تلاش بود که پزشک کاروان را مُجاب کند که برای پدرش جواز سفر صادر کند و نتوانست. تنومند و قد بلند و خوش سیما، از خوی که با اتوبوس راه افتادیم، …
آقا اسماعیل، آرایشگری است پیرسال که از وقتی که من چشم باز کردهام و یادم میآید، مغازهاش سر گذری بود که نجاری پدربزرگم آنجا بود و ویترین و دک و پوز آرایشگاهش همانهاست که چشمِ کودکی من دیده است. بی حتا ذره و کمتر از ذرهای تغییر و اصل و فرع مغازه و اشیاء و …
اینجا از وقتی که راه افتاد، یعنی از بهمنِ هشتاد و سه که میشود به عبارتی سیزده سال، دو سه نوبت گردگیری و نونوار سازی شده تا شده اینی که الان میبینید. آخرینش همین هفتهی پیش بود که در یک حرکت بنیادین و تحولی، به نیروی وُرد پرس مجهز و مقاوم شد و تغییراتی در …