مشکل است این که کسی را به کسی دل برود مهرش آسان به درون آید وُ مشکل برود دل من مهر تو را گرچه به خود زود گرفت دیر باید که مرا نقش تو از دل برود… – – – – منتخب غزلی زیبا از «سیف فرغانی» رحمه الله علیه
طوفانی که آمد و رفت، یادم آورد باید! دل از هر چه غیر خداست کـَند. یادم آورد دل اگر دل باشد، مـِلک مطلق و مال بی شریک ِ دلدار است. یادم آورد در خانهی دل و در خلوت یار، جز یار نمیگنجد! فهمیدم این طوفان مشیت حکیمانهای بود که خدا بندهاش را به آن آزمود …
تعریف شغل سازمانی ما یک سطر بیشتر نیست؛ ارائهی خدمات! تعریفی که شعاع دائرهاش از رفع ابتدائیترین نیازهای بهداشت محیطی را شامل است تا ارائهی سرویسهای تخصصی با سیستمهای روزآمد و مکانیزه. کسی در کسوت ما، نمیتوانم و نمیشود و بماند برای فردا، توی کار نمیآورد. و نوع نیازهائی که سوی ما روان شدهاند، دارای …
دم خداحافظی، محض خالی نبودن عریضه از تذکری که باید میداد، یادم آورد تکیه کلام مرحوم صفائی را که همیشه میگفت: «خدا، مبداء میلتان را عوض کند!» و گفت: گیر خیلیهامان سر همین منشاء و مبداء میلی است که داریم. گفت: ردّ ِ خیلی از کارهایمان را بزنی، تهش میخورد به دنیا و گیرو گورهائی …
اصلن حال ما خوب، حال ما خوش، روز ما نیک، بخت ما سعد… اصلن به کسی چه، کسی اینجا، کیلومترها آنورتر از شمائی که رندی میکنید و مستی، حالش نزار باشد و چشمش پر آب و پای ماندنش پر آبله! شما همان خیالتان خوش و کـِیفتان کوک که وقتی کس ِ پای در گــِل ماندهای …
دوست دارم خوشبین باشم ولی سلامهای مکرر، آنهم بوسیلهی بیسیمی که ابوابجمعی همکاران ِ مسلح! به بیسیم، آنرا بشنوند و آنهم هر روزه و هر روز با جملات مشابه و تکراری و دقیقاً مصادف و مقارن با اتفاقی که این روزها خبرش باید بپیچد و تکلیف نوع و وضع و آیندهی شغلی خیلیهاشان را روشن …
حرفم اصلن سر چیز دیگری بود. درست که رفتهبودم سراغش پی ِ گرفتن حالش ولی هیچ گمانم نبود، مردی به آن قواره و قاعده، عین طفلی کم سال و ناپخته و به راحتی خوردن آب، غرور ناداشتهاش را پیش پای من و نمیدانم برای چه، سر بــِبُرد و به نشانهی تسلیم بگوید: که من توی …
هوای وامانده که گرم میشود، من نا خود آگاه یاد گرمای هوای تیرماهی میافتم که عطش آنچنان بود که دانی و طرب آنچنان که کردی و طلب آنچنان که کردم… هوای وا مانده که گرم میشود، دل من یاد نگاهی میافتد که کردم و راهی که راهیش نشدم و حسرتی که تا ابد بهیادگار از …
همهی مردها آمدند در باران با نان یابینان و بیباران اما سالهاست کلون خانهی ما مشتاق دست پدارنهایست که بکوبدش و من با شوق ِ تلانبار شدهی سالها نبودنت، با مهری که هیچکس نمیداند اندازهاش را در را و قبلتر از آن دلم را برایت باز کنم که داخلش شوی… همهی این سالها دلم به …
نمیدانم چرا همه راه به تو دارند الا منی که نزدیکترین کس به تو ام. نزدیکترین به عیار آدم های اینجا و نه حتما به عیاری که دست شماست. که اگر بود روزگار من و کار نیمه تمامی که سالهاست منتظر یک گوشهی چشم و اذن شماست تا یومنا هذا لنگ نبود… حالا اینها را …