رد عمیق نگاهت خندههای دلفریبت حرکت ملایم انگشتهائی که کشیده و صاف و ظریف بودند آن تلخ گفتنت آن غمزهی اَبروان و آن دلبری از شبروانِ مست و آن روی ماه مثال آن قدمهای محکم که با تو برداشتم آن راههای صعب و سخت که تو هموارشان کردی آن طریقت رندی و بدمستی که تو …
داخل که شدم، به نام آهو گفتم با اشک وضو گرفته، «یاهو» گفتم – در مسجد عشق رفته بودم به نیاز گفتند: اذان بگو… من از او گفتم! === جناب علیرضا بدیع +
ایام عزا را بهانه کن و برایمان حرف نزن و خندهی ملیحت را از ما دریغ کن. خدا را خوش میآید بعد اینهمه دوری الان که باز دور همایم خلوت گزیدهای و کناره میجوئی؟ جواب دل مشتاقمان را کی میخواهد بدهد؟ خودت گفتی که اشتیاق تو کم از شوق لانه کرده در دل ما چند …
خودت بهتر از هر کس دیگری میدانی که هنوز بعد اینهمه سال و اینهمه اتفاق ریز و درشت در چرخش ماه و خورشید و فلک مشامم اهلیِ هیچ بوئی نشده است بس که بادهای پائیزی به نام تو میوزند و هیچ بادی نیست که بیاید و یاد تو را نیاورده باشد… گیریم این وسط، کسی …
طور غریبی نگاهش به نگاهت گره خورده بود. میگفت انگار میخواهی از قاب عکسی که روی میز است بیائی بیرون و دست بیاندازی دور گردن آدم و محکم بغلش کنی. میگفت لابد وقتی بودهای هم خوش مشرب بودهای که ردش تا الان و حتی تا داخل قاب عکس روی میز کار من مانده است. میگفت …
الهی ما بندهگان بیمقدار را که از سر کرم تو و نه از همت خودمان راهی حج کردی و وادی به وادی گرداندی، از عرفه و مشعر و منی و مطاف و مسعی و حطیم و مستجار و رکن و مقام سیر نشده دل کندیم تو با کرمت با لطف بیمنتهایت با فضلی که بر …
باران در مکهی بیباران در دل سیاه شب وقتی همه خوابند… وقتی سیل میشود وقتی دلت تنگ غروب پائیزی جمعهایست که آمد و یار نیاورد وقتی میدوی تا بند نیامده بایستی زیرش و همهی دعاهای خیر عالم را زیر قطراتش مزهمزه کنی وقتی خیس از باران و آب کشیدهای وقتی مکهی بی آب و علف …
در آغازین روز از دههی چهارم و بعد سی سال که بیشترش به غفلت گذشته و کودکی و کج فهمی و خماریِ نوجوانی و جوانی، وقتی حولهی شسته و تا شدهی احرام تمتع را برای احرام عمرهی مفردهای که زرق شب جمعهمان بود میگشودم، یادم نبود از خدا بخواهم که این سی سال دوم را …
ضحی، دخترک چهار پنج ساله با دامنی گلدار و موهای لَخت و بلند و چشمهائی آبی به هر نژاد دیگری شبیه بود الا نسل اعرابِ حجازی! شیرین بود و زیبا. با سه بسته آدامس نایت سفید رنگ به بغل و ریالهائی مشت شده در کف دستهای کوچکش که پیادهروهای شارع عزیزه را پائین و بالا …
جادوی گیسوی تو سلسلهی موی تو قصهی ابروی تو هزار و یک شب است که به درازا کشیده و حکایت هجران تو، شهرهی شهر شده ماهِ من! از رخ نقاب بر افکن و ماه سیمین عذار از پس سلسلهی طرهی گیسو عیان کن بگذار در این چند شب باقی هلال ماه رویت بَدر بتابد و …