مردِ موعود

به ذره گر نظر ز لطف کند…

می‌دانم مردی که می‌آید با سپاهی از شهیدان خواهد آمد می‌دانم که می‌آید به طلب خون به انتقام به اجرای عدل به اجرای حدود اما کاش برای آمدنش در روز آمدنش روی ذره‌ها هم حساب کند. روی کم‌ترین‌ها. روی ناچیزها. سپاه علی که فقط اشتر و عمار و کمیل و میثم نبود. بود؟

ترکان عثمانی

زائران ترک با نشان‌های سرخ روی کیف و گردن آویز و اتوبوس‌هایشان است را می‌توان شاخص‌ترین حاجیان ام‌سال نامید. حجاج کشور پرجمعیت ترکیه به مدد رابطه‌ی خوبی که دولت اردوغان با سعودی‌ها دارد و سهمیه‌ی پر و پیمانی که می‌گیرد و عدم محدودیتی که برای تجمعات و سخن‌رانی‌ها در داخل حرم نبوی و مسجدالحرام دارند …

بیا! ای تک سوار جاده‌ی نور…

مکه باشی جمعه باشد شبش تا حوالی سحر حرم باشی منتظر نباشی؟ منتظر معجزه‌ی دیر کرده نمانی؟ اصلن مگر می‌شود باشی و چشم خواب‌آلوده‌ات هی نچرخد حوالی مستجار و حجرالاسود و هی نگردی دنبال چهره‌ی دل‌ربا و هی گوشت منتظر نسیم طرب‌ناک آن یار سفر برده‌ی آشنای دور نباشد و هی دل ناگران نباشی که …

حاجی به ره کعبه و من طالب دیدار…

خودت که دیدی عرفاتِ من و وقوفم در آن‌ صحرای داغ و پر لهیب به در به در و سو به و سو و چادر به چادر دنبال چهره‌ی ‌دل‌ربا گشتن گذشت و قرص کامل خورشید، وقتی روی بام مکه در غربی‌ترین افق فرو می‌ریخت دل من با او هُرّی پائین ریخت که یار نادیده …

امیرالحاج

دیگر هر جای دنیا که باشی ام‌روز باید برگردی به حرم، فرزند مکه! نمی‌دانم در جحفه اِحرام بستی یا یَلَملَم و یا این‌که بعد زیارت پیامبر و اجداد طاهرینت در مدینه از میقات شجره از هر کجا که مُحرِم شده‌باشی و دی‌روز هر کجای این دنیا که بودی ام‌روز آمده‌ای حرم و باید داخل یکی …

حیف باشد که تو باشی و مرا غم ببرد!

جمعه باشد ندبه باشد مکه باشیم تو نباشی؟ حیف نیست ما را تا این‌جا کشانده‌ای و رخ نمی‌نمایانی؟ حیف نیست تا این‌جا، تا لبِ آبِ حیات ما را بیاوری و تشنه برمان گردانی؟ حیف نیست یابنَ احمد؟

مکه

مکه شهری در دل سنگ‌های خارا و کوه‌های سر به فلک کشیده، میان دره‌های کم‌آب و جوّی گرم و خشک، هنوز بعد این‌همه سال و بعد این‌همه ساخت و ساز و برج سازی و علم کردن ابراج البیت و تغییر نقشه‌‌‌ی اقلیمی و جغرافیائی، توانسته هنوز همان‌قدر بکر و ابتدائی و غیر مدرن بماند! این‌همه …

الیس الصبح بقریب؟

جادوی گیسوی تو سلسله‌ی موی تو قصه‌ی ابروی تو هزار و یک شب است که به درازا کشیده و حکایت هجران تو، شهره‌ی شهر شده ماهِ من! از رخ نقاب بر افکن و ماه سیمین عذار از پس سلسله‌ی طره‌ی گیسو عیان کن بگذار در این چند شب باقی هلال ماه رویت بَدر بتابد و …

با حوصله‌ی تنگ و دل سنگ چه سازم؟

اوضاع بی‌سامان جهان بی‌قاعده‌تر از هر زمان منتظر دست مهربان و گره گشائیست که بیاید و گره از کار دنیا بگشاید گرهی چنان سفت که به دندان نمی‌آید و چنان کور که جز به معجزه گشوده نمی‌شود! در آن روزِ نوروز مرد موعود ما در وقتی درست در ثانیه‌ی پایان جهان رخ خواهد نمود و …