مگر میشود برای کاری که صفر تا صدش دلی است و برای دل است و جزء به جزءش از دل برآمده قیمت گذاشت؟ یا روی دستمزدش چانه زد؟ یا روی کم و زیادی درصد متعلقش به تو اما و اگر و شاید و باید آورد؟ گیریم که آن پزشک در فلان دهکوره دور افتاده خراسان …
میگفت دنبال یکی ست که غیب بداند و دانای اسرار نهان و سرّ پنهان باشد. میگفت میداند که دانستن رازی که مشکوک به دانستن و ندانستنش است، گرهی از کارش باز نمیکند و فرق در حال و قالش ندارد… میگفت در پیچ و خمی که اینروزها گرفتار آن است، بهترین شیوهی دفع اوقات، اشتغال به …
در بین حروف الفبای فارسی حرفهائی هست که ادایشان شیرین است و شنیدن آن از لب و دهن کسی که دوستش داری شیرینتر… |چ| را طوری سلیس و دقیق و شیرین ادا میکرد که روزگاری دوست داشتم همهی کلمات زبان فارسی اول و وسط و آخرشان |چ| داشتهباشند و او با ظرافتی که چاشنی کلماتش …
شما عکاسید؟ – نه! شغل شریفتان عکاسی نیست واقعن؟ پس این دوربین چیست در دستتان؟ – دوربین است خب! محض علاقهی شریفمان که عکاسیست واقعن! -سوال دیگری ندارید واقعن؟
با اهل درد شرح غم خود نمیکنم! تقدیر قصهی دل من نا شنیدن است… – – – پینوشت: ۱٫ چه در حلقهی رندان در آمده باشی چه نه بدان که دل ما با یاد زنده است و بوی بلال و صدای موج و تصویر کفشهای نوئی که روی شنها فرو میشد. ۲٫ مخاطب خاص دارد!
سراسیمه رسیدهبود دم در اتاق و میدید که ما داریم چه کار میکنیم، شوکه شدهبود. حس میکردم اگر دستم را از روی قفسهی سینه پدر بردارم، پسر یتیم میشود. چند دقیقهی دیگر ادامه دادم. روی بدنی که مدتها قبل مرده بود اما دستکم میتوانست به پسرش القاء کند که در آخرین لحظهی عمر پدرش بالای …
حرف “شازده کوچولو” شد و بحث در اینکه اسم اورجینال! قصه شازده کوچولوست یا مسافر کوچولو!؟ گفتم همانکه نویسندهاش آنتوان دو سنت اگزوپری است و خلبان بوده و رمان معروف “پرواز شبانه” را نوشته و …؟ گفت آره! ولی چه اسم سختی دارد این آنتوان دوسن زیزو پری! عجب حافظهای هم داری که این اسم …
و تو یوسف منی، نه منِ سیاهسوختهی بدبخت. مگر من چه تحفهی نطنزی هستم و بودم که تو چنین از رفتن من نگران شدهای و بیخود خیالت را ناراحت میکنی. میدانی از وقتی که کاغذ سوم تو رسیدهاست، کاغذ ۲۵ سپتامبر تو، آرام و قرار ندارم، مثل مرغ سرکنده شدهام… من نمیفهمم دو روز دیر …
روزهای منتهی به انتهای تیر با رگبار و تندباد و باران پراکنده لابد پیام خیری دارد و فال خوشی خواهدگشود… اما آن سالها که من مبتلای هجرانشانم تیرماه داشت ولی رگبار و باد و باران نداشت.. شما که بهتر میدانی!
سه فرسخِ دیگر، حدودِ بیست تا داریم تا دلیجان. دروازهی تهِ شهر ِ دلیجان، غذاخوریِ بچههای گاراژ ماست؛ غذاخوری خلیل. به خاطر گلِ روی شما، دروازهی سر ِ شهر ِ دلیجان میایستیم. مال باقیِ گاراژهاست و با من صنمی ندارند. دیگر کسی سلام و علیک نمیکند. دلیجان کمر ِ راه اصفهان را میشکند… اسم قشنگی …