Month: اردیبهشت ۱۳۸۸

از شمار چشم ها یک تن کم …

خدا بیامرزدشون. هم آقای بَهجت رو و هم مرحوم پدربزرگ مارو که فامیلیش، جزء مفاخر مذهبی اش به حساب می اومد و با غرور تمام، سینه جلو می داد که: میگن یکی از مجتهدین قم، فامیلیش بهجتیه!

ضریح چشم های تو

یادش آمد قبل تر ها بهش گفته بودند که امام رضا ندار نیست! بخیل هم نیست … بعد آرام و مطمئن، باب الرضا را رد کرد و ایستاد کنار همه ی آنهائی که مثل او یقین داشتند که امام دارد می بیندشان و منتظر است که داخل شوند: …

در حاشیه ی سفرها!

چند روز که نباشی، گوگل ریدر ات پر می شود از نوشته های قشنگی که هر روز برایت می آیند و می خوانی شان و طی این سالها، شده اند جزء مهم و لاینفک لذت های هر روزت. لذائذی که انگار، به ترین دلیل تحمل روزمرگی ها و فضای سرد و خشک محیط کارت هستند. …

خواب شیرین است چون تو را بنمایاند …

آی یوسف خوش نام ما که خوش خوشانت می شود وقتی که خوش می روی بر بام ما! هی راه به راه به خواب و خیالم می آئی که چه؟ دم به ساعت آن دروازه ی بزرگ بهشت را نشانم می دهی که چه؟ اصلا چرا هربار که من می خواهم تو را یادم برود، …

ما نقطه ی پرگاریم و لا غیر!

اخیرا دلیل اینکه برای بیشتر واضحات، توضیح اضافه می دهم و برای چیزی که می شنوم انتظار توضیح بیش از حد دارم را یافته ام. کاشف به عمل آورده ام که این خصوصیتی ژنتیکی است و قصه برمی گردد به ژن هائی که نا خودآگاه و خارج از دایره ی اراده، به من منتقل شده …

صدای سخن عشق

شدت انفجارها حسی در من بوجود آورده بود. احساس می کردم صدا، صدای مرگ است. خون، سرخی، به خون غلتیدن و به هم پیچیدن جلوی نظرم آمد. چنین مرگی برایم قشنگ بود، مرگی با عزت. برای همین صدای خمپاره ها را دوست داشتم.* *. شاهکارِ بی نظیرِ « دا ». فصل نهم.