از صبح یک نفس راه آمده بود. حالا یک ساعت از اذان مغرب گذشته بود و ما داشتیم توی چادری که به قدر ما یازده نفر جا نداشت، جابهجا میشدیم که بخوابیم تا نیمهی شب بیدار شویم و باقی عمودها را برویم تا کربلا که سر و کلهاش پیدا شد… . – – – لباس …
ماه: دسامبر 2015
سردار بود. میشد از بین موهای پرپشت و جوگندمیِ سر و صورتش قیافهی سالها پیشش را که جوان بود و رزمنده بود و سربندِ “راهیانِ کربلا” به پیشانی بسته بود را دید و دید که چه جنگی کرده تا مثل امروزی “راه کربلا” باز شود و امروز بعدِ آنهمه مجاهدت و بعد از آنهمه تلاش، …
سیدرضا را خیلی سال بود ندیده بودم. حتا خبر هم ازش نداشتم. میدانستم که طلبه است و معمم شده و قم است و مشغول درس و بحث… . بین بچهها به ماخوذ به حیا بودن و سربه زیری و آرامشش شهره بود. آقا سید بهش بیشتر میآمد و بچهها همان “آقا سید” صدایش میکردند و …
گوشیاش را روز آخر روشن کرد. وقتی داشتیم بعد از خواندن “زیارت اربعین” در ازدحام غیرقابل وصف بینالحرمین وقتی برمیگشتیم کوله پشتیهامان را برداریم که بیائیم”کراج نجف” که برگردیم مهران. و یکریز زنگ خورد و هر تماس را جواب داد؛ بیخیال رومینگ نجومیای که برایش محاسبه میشد. ماهها بود که کسی برای کار بهش زنگ …