وَ مِنهُم مَن یَنتَظِر…

گفت دارم بازنشسته می‌شوم. راست هم می‌گفت. موهای سر و ریشش یک‌دست سفید شده‌بودند. هیکل ورزش‌کاری‌اش تحلیل رفته بود و دیگر آن پاسدار خوش‌سیمای پنجاه و هفتی که ریش پُر و موهای بلند و شانه کرده داشت نبود. گرد پیری نشسته بود روی چهره‌ای که آدم را یاد بچه حزب‌اللهی‌های دهه‌ی شصت می انداخت که محجوب بودند و سر به زیر و تو دل برو. با این تفاوت که پیشانی صاف و بلند ِ روزهای جوانی‌اش پُر شده بود از چین و چروک و ریش یک‌دست حنائی اش شده بود سفید.
گفتم: وقتی می‌گوئی “بازنشسته” یعنی می‌خواهی بگوئی پاسداری نقطه‌ی پایان و از پا نشستن دارد؟
آن وقت قول و قرارتان با شهداء چه می شود؟
و اصلا مگر پاسدار هم بازنشسته می‌شود؟ و باز می‌ایستد؟
و زل زد توی چشم‌هایم. و بعد انگار شرمی دویده باشد توی نگاهش، نگاه از من گرفت و چشم دوخت به پوتین‌های تازه واکس خورده‌اش. و بی‌آنکه کلام دیگری بگوید رفت بیرون و می‌دیدم به هر قدمی که برمی‌داشت شانه‌هایش را که می‌لرزیدند…
و بعدها فهمیدم از خیلی سال قبل، حکم بازنشستگی‌اش آمده بود و آن‌قدر به بهانه‌هـ‌ای ریز و درشت، بازنشستگی‌اش را عقب ‌‌انداخت و انداخت تا به عهدش وفا کرد.
و شنیدم از دوستانش که می‌گفتند عهد بسته بود آن‌قدر در این لباس می‌ماند که شهید شود…

دیدگاه‌ها

  1. برادر عمار

    هوالحق
    حرفهای ما هنوز ناتمام…
    تا نگاه می کنی:
    وقت رفتن است
    بازهم همان حکایت همیشگی !
    پیش از آنکه با خبر شوی
    لحظه ی عظیمت تو ناگزیر می شود
    آی…
    ناگهان
    چقدر زود
    دیر می شود!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.