نیم قرن قبل وقتی خواستی بهپا خیزی و سربازی کنارت نبود گفتی: “سربازانت در گهواره اند!”
وعدهی تو راست بود!
سربازان گهواره نشینات وقتیکه آمدی شده بودند شاخ شمشاد و رشید و پا در رکاب و جان به قربانت کردند و در راهت و برای اعتلای کلمهات که کلمهی توحید بود و قسط و عدل، خون دادند و از کشتههای کفر پشته ساختند و نگذاشتند تنها بمانی و با تو تا آخرین روز بودند و ماندند…
من اما دل نگران خودمانم!
هربار که یاد تو و جملهی معروفت که در صفحهی اول کتاب فارسیمان نوشته بودی؛ “امیدت به ما دبستانی هاست…” میافتم، شرم پر میشود در وجودم که آنروز طرف خطاب و امید و یکی از یاران دبستانیات بودم و امروز و فردا که موسم به ثمر نشستن ماست، نکند روی ِ رو در رو شدن با تو و شهیدانت را نداشتهباشم و امیدت که وعده ی صدق خدا بود، در من فسرده باشد.
وعدهی صدق خدا، همیشه راست است…
نقصان زمن است و ز تو ما را گلهای نیست!
دیدگاهها
بسم الله
یک دبستانی که دوره ی راهنماییش لَنگ میزند همیشه کار را خرابتر میکند!، و امیدها را نا امید!