پیرمردِ کهنه کارِ موی سپید کرده در سیاههی سیاست، با شکم برآمده و نفسی که در نمیآمد، خودش را انداخت روی صندلی و چشم دوخت به وجنات منی که روزگاری شاگرد شاگردان او هم نبودم!
آمده بود به گله از دیوارِ کاهگِلیِ نیم بندِ خانهی مخروبهای در مجاورت منزلش که مجمع اراذل شده و مأمن هر چه لات و معتاد و مشنگ است. که بدهیم دیوار را کن فیکون کنند و جمع معتادین را پریشان کنیم و شرشان را از سر محله کم.
و یادش رفت به روزهای طلائیای که با نیمخط سفارشنامه فرماندار و استاندار جا به جا میکرد و انگار با هر خاطرهای که میگفت، یک چین به خطوط پیشانیاش اضافه میشد و حسرت میخورد که الان که پیر و بازنشسته شده، توان رفع خطر از دیواری که هر لحظه ممکن است فرو بریزد و دفع شر از اراذلی که هر آن ممکن است شری به پا کنند را ندارد!
میگفت اینجا هزارمین دری است که میزند و گفتم قانون چنین اختیاری به ما نمیدهد که دیوار مِلک معلوم المالکی را خراب کنیم و اگر آن کنیم، حسابمان با کرام الکاتبین است و هیئت تخلفات و دادگاه و توبیخ…
و گفتمش برو این دام بر مرغی دگر نِه و شکایت به قاضی بر که به حکم جناب مقام قضائی دیوار که سهل است بزرگتر از دیوار را هم نقش زمین میتوان کرد!
از تخریب دیوار و پریشان کردن جمع لات و معتادهای زیر سایهاش که نا امید شد، نگاهی به فنجان خالی جلویش کرد و طوری که بفهمم دلش باز چائی میخواهد و باید به قدر نوشیدن یک فنجان چای دیگر تحملش کنم، لم داد و چشم نازک کرد که؛ از سیاست چه خبر؟
گفتم: آنرا بس که سیاه بود سپردیم به زغال فروشها و اصلن ما را چه به تدبیر مُلکی که صلاح مملکتش خسروان دانند و ما سیری چند که نه سر پیازیم و نه تهش!
خندهی مرموزی کرد که خودتی! و باورش نشد نوجوانی که روزگاری با کتابهای قطور به بغل میآمد پیشش که مشق سیاست کند، آنقدر عقلش قد کشیده که کمی دورتر را هم ببیند… و یادم افتاد رضا گفته: اهل سیاست، خیال میکنند که دور را میبینند؛ البت میبینند، اما نه خیلی دور را.
حکماً اگر خیلی دور را میدیدند، کارشان توفیر میکرد. امیرالمومنین، روحی فداه، اهل سیاست بود، اما دور ِ دور را میدید، جایی به قاعدهی قیامت دور و دیر… +