هوشنگ نه آن جوانک خل وضع و مشنگی بود که سابق بر این میشناختم. دیگر آب از لب و لوچهاش آویزان نبود و وقتی با آدم حرف میزد حواسش پرت نبود و چشمش خیره به در و دیوار نمیشد.
مرتب و شکیل و مودب آمد تو و فکر کردم این چه کار میتواند با من داشته باشد که بعد اینهمه سال پیدام کرده و آمده سراغم!؟
تعارف هم بلد شده بود و کلی تعارف و خوش و بش کرد. حتی بلد شده بود حال قوم و اقربا را هم جویا شود و وقتی چای جلویش میگذارند تشکر کند و وقتی میخواهد چایش را صرف! کند، قبلش بفرما بزند و فنجان چای را بگیرد سمت آدم!
وقتی کلی تعارفات خرجمان کرد و چایش را هورت کشید، دست به جیب شد و از لای کیسه فریزی که به دقت تا شده بود، کاغذی درآورد که این لیست واریز بیمهام است و کارگر فلان کسام و نامرد در این چهار ماهی که برایش کار کردهام پنجاهوچهار روز از حق بیمهام را واریز نکرده و این پولها خوردن ندارند و پرسیدهام گفتهاند تو میتوانی یقهی یارو را بگیری و حق مرا از حلقومش بکشی بیرون!!
متحیر جملات و افعال و سطح معلومات هوشنگ بودم که درآمد: این را رفتهام از اینترنت گرفتهام و فلان سریال را با فلان کد وارد سامانهی! استعلام سایت تأمین اجتماعی + که بکنی زیر و بم سابقهی بیمهای ات را میریزد روی دایره و الان مثل سابق نیست که بشود سر کارگر کلاه گذاشت و حقش را خورد!
لابد اگر ادامه میداد میرسیدیم به هک کردن سامانهی پهپادهای آمریکائی و اگر میگفت RQ170 را او نشانده، من یکی که تعجب نمیکردم.
هوشنگ، کارگر سادهی نجاری پدربزرگ و این همه معلومات و فضائل!
هنوز در شوک معلومات و افاضاتش بودم که گفت: مسألهی بیمهام را که حل کردی بسپار بیایم جائی نزدیک خانهمان کار کنم! میدانی که راهم دور است و نمیصرفد هر روز هر روز اینهمه راه را بروم و بیایم!
و صبر نکرد بگویمش که من خدای اشتران خویشم و صاحب کارش را نه دیدهام و نه میشناسم و آمار غلط دادهاند بهت که من رابین هودم و حق قشر مستضعف را از حلقوم شاه کاخ باکینگهام میتوانم ستاند!
و راهش را کشید و رفت و من در شگفت ماندم از تب تکنولوژی که حتی به هوشنگ خل وضع و مشنگ هم سرایت کرده و میداند با فکس دفتر میشود کپی هم گرفت!