سلام نمازش را که داد، خیز برداشت سمت مُهر و پیشانی گذاشت روی زمین و با شانههائی که از تکان تکان خوردنشان معلوم بود دلِ پیرمرد پُر از درد است و دستِ خالی آورده و چشم امید و هزار حاجت و شوق اجابت، بیآنکه متوجه دور و برش باشد شروع کرد به خواندن نامِ خدا
بیتکلف و با سادهگیِ محض؛ “خدایا! قربانت شوم… درد و بلایت بخورد توی فرق سر من… الهی! دورت بگردم… تصدقت… ”
و هرچه جهد بکردم نشد که شریک سوز نجوایش نشوم و گوش به حرفهای درگوشیاش با خدا نسپارم…
و او آنقدر با خدایش بیشیله و پیله و فارغ از آدابِ مناجات حرف زد که وقتی سر از سجده برداشت، چشمهای خیسش لو میداد که خدایش جائی همین نزدیکیها بوده و دیده و شنیده و اجابتش کرده.
رزقی که میوهی دلِ صاف و سادهی پیرمردِ بیسوادِ بغل دستیام بود و دُرِّ گرانیست و به هر کس ندهندش!
– – –
پ.ن:
عنوان، مصرعیست از مثنوی معروفِ “موسی و شبان”
دیدگاهها
ظهر بهمن ماه سال ۶۱ مسجد سید الشهدای خوی::::::
نماز یومیه عصرش که تموم شد رفت پشت یکی از ستونای سنگی مسجد و نشسته شروع کرد به نماز خوندن
نمی دونم نماز یومیه اش هم نشسته خوند یا نه …..
حرکات و رفتارشو تعقیب می کردم
چندین رکعت نماز و اخرش قنوتی طولانی و با سوز
جوان بود و خوش سیما
به نظر نمیشد ردی از گناه صغیره هم در او یافت چه رسد به گناه کبیره
حس کردم مناجاتی دارد با خدای خود و من نظاره گر این بی قراری
عشق به خدا را می شد در لحظه لحظه های مناجاتش حس کرد
قطره قطره اشکهایش نشان دلبستگی تامش به معبودو مولایش داشت و ملتمسانه با اقایش نجوا می کرد . ……
…………
نمازش که تمام شد
رفتم پیشش
خیلی عرض ادب کرد و رفت سراغ عصایی که در کنارش بود و من از ان غافل
نشاندمش و او را قسم دادم به همان مولایی که صدایش می کرد ::::
از نوع نمازش جویا شدم و طفره رفت …..
ملتمس دعا شد و عاقبت به خیری
ارزوی صحت و عافیت و سلامتی برایش کردم
گفت :
دعایم کن ارزویم بر اورده شود
دعایش کردم و رفت ……
و رفت
و رفت
……………….
دعایی از او نخواستم
………….
ماه بعد عکس شهدا را که اورده بودند برای تشیع ……….
اری خودش بود همانی که
قضای نماز شب را در پشت ستون های سنگی مسجد سید الشهدا با سوز و گذاز به جا می اورد و
اکنون ارزوی او اجابت و دعای من هم ………..
…………..
من بودم و دستمالی خیس از اشکهایی که سالها بود گونه هایم را خیس نکرده ود
……………