پیرزن که دیگر نایِ ایستادنِ سر پا و رفتن پیاده تا سر صندوق را ندارد سپرده که آدم بفرستم عقبش که در ساعتی که حوزهی اخذ رأی خلوت است، بیاید و رأیش را بدهد و نماند به عصر و شلوغی شعبات.
هر بار که وقتِ انتخابی میرسد، با هزار زحمت شمارهام را میگیرد که یادم بیاندازد بفکر ِ رأی دادنش باشم و هماهنگیِ پای صندوق رفتنش را بکنم و میپرسد و به یادش میسپارد تا وقتِ اخذ رأی بگوید که روی برگهای که با وضو آن را گرفته چه اسمی بنویسند.
و من هربار میگویم: سختت است با این حال و این سختی، اینهمه پلهی آپارتمانِ بیآسانسور را پائین بیائی و برگردی.
از شما انتظاری نیست.
شما سهمت را قبلن دادهای مادر!
و او مثل همیشه با لبخند روئیده بر لبانِ چروکیدهاش میگوید: مادر! محسن که رفت، انقلاب و امام را سپرد دست ما…
و من دوست دارم انتخاباتِ هر سال را و شمارهی پیرزنِ شهید داده را که میافتد روی صفحهی تاچ پد گوشیام و دوست دارم آن لبخند روئیده بر لبانِ چروکیدهاش را و گفتنش را که؛ مادر! محسن که رفت، انقلاب و امام را سپرد دست ما…
دیدگاهها
منم امروز چند تا این مادرای عزیز پیرمونو دیدم که اصلا نای راه رفتن نداشتن ولی خیلی پرشور تر از بقیه اومده بودن برا رای دادن
ولی بی انصافی بعضی ها که با دیدن وضع اون خانوما بهشون اجازه جلو رفتن تو صف رو نمی دادند یا غرولند میکردند واقعا باعث تاسف بود.
ولی در نهایت شور و شوق دوباره مردم تو حوزه که ماهم جزو خیل همون مردمیم رویایی و باعث افتخار و امیدواری بود.