زندهگی را
امید را
دعا را و همه چیز را سربسته و دست نخورده نگه داشتهایم تا روزی که بیائی.
تا نیائی گره از کار جهان
از روزمرهگیهای ما
و از حسرتهایمان باز نمیشود یا مردِ موعود.
آرزوهایمان را پیچیدهایم در حریرِ لطیفی از امید که بیائی و بگیری و به اجابتشان اراده کنی.
و ای دریغ که نبودنت عمرمان را به باد داد و هیچ از آنرا زندهگی نکردیم و هر چه بود تکرار بود و تسلسل و بطالت…
ای وعدهای که حقی!
ای امیدِ دلهای پر بیم و پر درد
ای صور ِ حیات در کالبدِ منجمدِ زمینِ بلازده
بیا و بهار و شکوفه و باران را به شهر برگردان…
بیا که با آمدنت بهار میآید
و یاس و سوسن و سنبل به بار میآید…