“بله، اگر به من اجازهی نوشتن ندهند میپوسم، نابود میشوم. ترجیح میدهم پانزده سال در زندان بمانم ولی در عوض قلمی در دستم باشد.
تا جائیکه میتوانی هر از گاهی برایم نامه بنویس، با کوچکترین جزئیات، هرچه هست و نیست برایم بنویس. در همهی نامههایت از انواع جزئیات خانواده و مسائل به ظاهر جزئی و کم اهمییت برایم بنویس. یادت نرود. اینکار به من امید و زندهگی میدهد.
نمیدانی نامههایت چهقدر در این زندان به من نیرو میدهند… .”
– – – –
کتاب داستان همشهری، شماره شهریور.
روایت اول؛ مرقب باش فراموشم نکنند. فئودور داستایوفسکی +
دیدگاهها
یادش بخیر
دوران خوش داستایوفسکی
خوانش رمان های حجیم
فرو رفتن در کوچه پس کوچه های ادبیات روس…