این متن، بریدهایست از نامهای طولانی که یکی از دوستان که از قضای روزگار فرزند شهید هم هست خطاب به آقا نوشته و باز از قضای روزگار نسخهای از آن به دست حقیر افتاده و من بیآنکه آن بندهی خدا بخواهد و بداند، بخشهای قابل انتشار در معرض نگاه عموم نامه را از نظر حضرات گرامی بازدید کننده از این صفحه میگذرانم؛
(و شنیدم که میگفت تمام دلخوشیاش به این است که آقا نامهاش را بخواندد و به قدر دو سه کلمه زیرش برایم بنویسند. )
– – –
بسم رب الشهدا و الصدیقین
سلام
من این دل نوشته را برای رهبر عزیزم مینویسم که از کودکی در گوش من خواندهاند که بابای همهی بچه شهیدها است و امیدوارم که خودشان بخوانند.
آقا جان سلام وقتی این نامه را مینویسم مدتی است که شما کسالت دارید و امیدوارم که حالتان بهبود یافته باشد. من یک بچه شهیدم که پدرم در عملیات کربلای ۸ به تاریخ ۱۳۶۶/۰۱/۱۸در کربلای ایران زمین شلمچه به درجه رفیع شهادت نائل آمده. من درست یک ماهه بودم و مادرم گفته که پدرت برای آخرین بار صرفاً برای دیدن تو آمد و زود برگشت و دیگر نیامد… .
آقاجان یتیمیام زمانی شروع شد که عدهای شهادت پدرم را از بدقمی من دانستند، زمانی که همکلاسیهای دوره دبستانم با پدرشان میآمدند و من فقط نگاه میکردم. آقا جان میدانم شما از این حرفها زیاد شنیدهاید و همه را از جان و دل درک کردهاید.
در میلاد حضرت امیر که مصادف با روز پدر بود در مدرسه ما به افرادی که نامشان علی بود جایزه میدادند من و برادرم کنار هم در نمازخانه مدرسه نشسته بودیم. به برادرم گفتم که بابامون همنام حضرت امیره. به ما هم جایزه میدن؟ برادرم گفت آره. برو به آقای … بگو که اسم بابامون علی هست. حتماً به ما هم جایزه میدن…
رفتم پیش آقای … بهش گفتم ولی جوابی شنیدم که پس از گذشت ۱۸ سال هنوز یادم نرفته و هر وقت اسم جایزه و تقدیر میشنوم حالم بد میشه؛ گفت ((نه … بابای تو که مُرده! نمیتونه بیاد اینجا جایزه بگیره، برو بشین سر جات!))
آقاجان بچه بودم. جایزه دوست داشتم .من که مثل همکلاسیهام بابا نداشتم که بیان به مسئول مدرسهمون جایزه بدن که سر صف به بچههاشون بدن تا تشویق بشن. من فقط یه عکس توی یه قاب چوبی کنج خونه داشتم که مادرم میگفت بابات داره نگات میکنه…
آقا جان بزرگ که شدم، شما رو بهتر شناختم؛ ازتون آرامش گرفتم. غرور گرفتم. پشتم به شما گرم شد. وقتی شما تو تلوزیون حرف میزدید – درسته که از بعضی حرفاتون سر در نمیآوردم – تا آخر حرفاتونو گوش میدادم و آرامش میگرفتم.
دیگه از بچههای هم سن و سال خودم که موقع دعوا تهدید میکردن که پدرشونو میارن تا با من دعوا کنه، نمیترسیدم… .
وقتی دوستانم با پدرانشان در سال تحویل روبوسی میکردن من با سنگ مزار پدرم روبوسی میکردم… چه شبهایی که با مادرم و مادربزرگم اونجا سحر کردم. وقت دلتنگی و شادی…
…
دلم پر است آقا جان
کی میشود دستتان را بر سر یتیمتان بکشید. آخر کسی جز شما را نداریم… .
ه. م
دیدگاهها
این روزا پیش خودم …خیلی احساس شرمندگی دارم …. هم خسته …هم شرمنده …. و نهیب ارزوهای دوران جنگ …. نمی دانم حکمتش را …. نمیدانم حکمت ماندنم را ….. نمیدانم ……