از من اصرار بود و از او انکار. اصرار داشتم بدانم بعد از آنکه مصطفا شهید شد، با او ارتباط دارد یا نه. و میدانستم که هنوز بعد اینهمه سال که از روزهای سختِ کربلای پنج گذشته، او با مصطفای شهید مرتبط است و خط و خبرِ هم را دارند. و هی از من اصرار بود و هی از او انکار. و من هی برایش منبر میرفتم که باید شما شنیدهها و دیدهها و ناگفتههاتان را برای ما که نعمت بودن در آنروزها محروم بودهایم منتقل کنید و حیف است که ما دیدههای شما را نشنویم و حیف است که این حرفها در سینههاتان بماند و اصلن مگر مصطفا فقط مال شما بود و مگر ما سهم نداریم از آن همه صلابت و الخ… .
که یکهو ورقش برگشت. فکر کردم منبری که برایش رفتم و نطقی که ایراد کردم، کار خودش را کرد و مجاب شد که پرده از اسرار بردارد. حتا دیدم که چشمهایش از زور اشکی که نمیخواست بغلتند روی گونهها سرخ شده…
در آمد که؛ «حرف بزن. تو که حرف میزنی انگار بعد سی و چند سال علی دارد برایم حرف میزند. با همآن اشارهی دستها و همآن لحن و همآن ضربآهنگ تندِ کلماتی که قطار میکرد پشت سر هم. لحنت که همآن است و سر و شکلت هم همآن. فقط تو یک نمه درشتتری!»
و بعد سیگاری گیراند و همچنان جواب سؤال مرا ناگفته گذاشت و زار مصطفا را با من نگفت… .