شهرهای کوچک این حُسن را دارند که کلان نیستند. که هرچه شهر بزرگتر و کلانتر، فاصلهها و مناسبات اجتماعیِ بین مردم بیشتر و دورتر.
عزیزی سالها پیش در مذمت شهرنشینیِ نوین میگفت که قدیم کوچهها را باریک میساختند که غریبهها هم حین گذر از معابر، از نزدیکِ هم بگذرند و در نزدیک بودن و از نزدیک هم را دیدن – ولو اینکه هم را نشناسیم- اثر و فایده هست.
در شهرهای کوچک، آدم همشهریهایش را زود به زود میبیند و هر شهر کوچکی میدان و خیابان و معبری دارد که آدمهای شهر چه کارشان به آنجا بیفتد و چه نیفتد، هر یکی دو روز از آن گذر کنند.
بسیارند کسانی که آدم آنها را از قیافه میشناسد و سالهای سال جلوی چشمش هست و ای بسا که نام و نشانش را نمیداند.
در همین سیاقاند مجانین و کور و کرهائی که پاتوقشان همین معابر اصلی شهر است و هی و هر از چند گاهی آدم میبیندشان اما نام و نشان و خانهشان را نمیداند.
گرچه با ظهور اسباب نوین شهرنشینی، اقتضای سلامت سیمای شهر این شده که کر و کور و علیل و مجنونها را از سطحش جمع کنند و بهداشت اجتماعی را بالا ببرند.
پیرمرد نابینائی را میشناختم که هر سال پائیز نشده، عصا زنان سر و کلهاش پیدا میشد و از وقت چاشت تا دم غروب، چهار خیابان اصلی را گز میکرد و مدح علی میخواند و عرق از چهارگوشهی صورتش سرازیر بود و مردم به لحن و نوای خوشی که داشت و مدح مولائی که میکرد، صلهاش میدادند و حالا چندین و چند سال است دیگر پیدایش نیست و بعید میدانم کسیمان عقلش رسیده باشد که از این عنصر خودجوش شهری و وجناتش، عکس و فیلم تهیه کرده باشد.
باری یکی از همین عناصر کالبدیِ شهری، پیرمردی بود کر و لال که پاتوقش مساجد هستهی مرکزی شهر بود و شبها تا دیروقت روی پلهی خودپردازهای بانکهای دور میدان مرکزی شهر پلاس میشد و دیده بودم آخر شب کج میکند توی یکی از مهمانپذیرهائی که از عهد بوق ماندهاند و الان سالهاست که سال به سال میهمانی نمیآید سراغشان که بپذیرند یا نپذیرندش و تبدیل شدهاند به سفرهخانه و قلیانسرا و… .
الغرض پیرمرد موصوف که شبها هم عینک ضمخت دودیاش را در نمیآورد و من تا سالها فکر میکردم که علاوه بر معلولیت گوش و زبان دچار نابینائی هم هست را سه روز پیش موتوری زیر گرفت و در دم جان باخت.
کس و کاری نداشت و پلیس رفت از همان مهمانخانهای که شبها بخاطر رضای خدا جا و مکان میداد بهش، مدارک هویتیش را گرفت و با برگهی جواز دفنی که از پزشکی قانونی صادر شده بود، آورد تحویل سازمان ما داد که دفنش کنیم و غریبانه دفن شد. با شمار معدودی از اهالی مسجد بازار که خبر فوتش را شنیده بودند.
سجلیش را که برایم آوردند، از روی عکس سالهای جوانیش شناختمش و یادم آمد دو سه سال قبل در یکی از شبهای ماه مبارک آمده بود مسجد ما و نمیدانم افطار چه به خوردش داده بودند که بین دو نماز فرش مسجد را نجس کرد و تا آمد به خودش بجنبد، قلوهکن، پیچیدمش لای همان پتوئی که نشسته بود رویش و کشیدیمش بیرون که فرشهای دیگر نجس نشوند و یادم آمد همین جمعهای که گذشت حوالی نیمه شب وقتی داشتم از میدان مرکزی سر فرمان را خم میکردم سمت خانه، دیدمش نشسته روی پلهی فلزی جلوی خودپرداز بانک صادرات و دارد بر و بر به نقطهای نامعلوم نگاه میکند. و به هر روی، مرگش از جملهی مرگهائی بود که در من اثر کرد و یادم انداخت که مرگ از همسایهی دیوار به دیوار آدم به آدم نزدیکترست. خدایش بیامرزاد!