آن روزهای اولی که قطعه شهدای شهرمان ساخته شد، بازارِ شهادت گرمتر بود و ماه و هفته و حتا گاها روزی نبود که کسی به صورت اسامی شهدای مدفون در گلزار شهدای خوی اضافه نشود و در هشت سالی که جنگ مستقیم بر سر ایرانمان بارید، هر روز و هر هفته و هر ماه و هر سال که آمد، شهیدی با خود آورد و هی ردیف به ردیف شهدا اضافه شد.
جنگ مستقیم که تمام شد، از محوطهی چهار قسمتیای که برای دفن شهدا مقرر کرده بودند، سه قسمتش پر شده بود و بلوک چهارم خالی مانده بود. خالی برای کسانی که از پی میخواستند بروند و از معبر فراخی که روزی برای شهادت گشوده شده بود، منفذی مانده بود و درِ باغ شهادت بسته شده بود و کلیدش مانده بود در غمخانهی دل!
در این سی سالی که از قطعنامه گذشته و بلوک چهارم ناقص مانده، سری قطعه شهدا نه مثل روزهای دهه شصت که شهید فرآوان میبارید و هی گُل در گلزار شهدا میروئید که هر از گاهی به اتفاقی به بارش مختصری شهیدی میآید و خانهای پر میشود و کسی چه میداند خانهی بعدی از آن کیست؟
امروز یکی از روزهای مهمانی بود. شهیدی آمده بود تا برای همیشه میهمان قطعه شهیدان شود. بسیجیای که در روزهای راحتی و صلح در یکی از روستاهای مرزی به شهادت رسیده بود و دوست تبریزیام که شنید شهید داریم به تعجب سوال کرد که مگر درگیری داریم که شهید داشته باشیم و چقدر مظلومند شهدای مدافع وطن؛ شهدای امنیت پایدار!
و میگویم امنیت پایدار که متوجه باشم که امنیت با امنیت پایدار فرق دارد و برای پایداری باید مقاومت کرد و باید هزینه داد و باید پای کار ماند!
از صبح که دوربین چرخشیِ شماره ۱۵ را بسته بودم روی قبری که آماده کرده بودیم در انتهای سری چهارم از بلوک چهارمِ قطعه شهدا که قرار بود منزل ابدی شهید حسن درگاهی شود و زل زده بودم به مانیتور به خاکی که کنار رفته بود
به خانهای که آغوش گشوده بود برای شهید به زنهائی که آمدند و دورِ قبر خالی چرخیدند و تبرک جُستند
و به مردهائی که بیخبر از هم، به فاصله آمدند و داخل قبر رفتند و دعا خواندند و مناجات کردند و رفتند
و به دختر شهید که قبلِ همه آمده بود و زل زده بود به سردی خاکی که میخواست پدر را در آغوش بکشد
به مردمی که حلقه زده بودند تا شهید را تا بهشت بدرقه کنند
به شیخ حبیب که سالهای سال است درِ گوشِ شهیدان تلقین خوانده و میخواند و خواهد خواند که «اَلّا تَخافوا و تحزنوا…» و لابد با تکبیری که بر پیکر هر شهید در این سی چهل سال گفته یادِ خلیلِ خودش افتاده که سال ۶۳، شهید از معرکه برگشت
و به شانههائی که از اشک میلرزیدند
و به پاسدارهائی که با لباس سبز پاسداری حلقه زده بودند دور قبر و رفیق شهیدشان و به بهم خوردن لبهاشان که لابد داشتند به حسن میسپردند دستشان را بگیرد
و به رفقای عکاسم که لحظهها را ثبت میکردند
و به پرچم سه رنگی که دست آخر، زینت قبر شهید شد… .
و فکر کردم، جای خالی بعدی با کدام کلمهی مناسب پُر خواهد شد؟ – و نه مگر اینکه شهدا کلمات مقدس و مناسبِ خداوندند!؟-