مبادا

مطابق معمول اوقات بی کاری اش، آمده بود سر وقت من که به سنت مالوفش، باز، آویزان ام شود…
حرف درست درمون هم نداشت تا وقت تلف ! کند.
باری بهر جهت بود که پرسید:
آره داشتی می گفتی … کی ها دلت برا – بابا – تنگ میشه؟
نوک زبانم بود که بگویم، دل تنگی های این جوری، کی و کجا ندارند …
گفتم:
قیصر می گفت: همه روزهای بی تو بودن روز مباداست …
کاش اما، کسی بود که مبادا حالی اش می شد …

دیدگاه‌ها

  1. alireza

    آتش بگیر تا که بدانی چه می کشم
    احساس سوختن به تماشا نمی شود

بخش دیدگاه‌ها بسته شده است.