“یک محسن عزیز” را همان روزهای اولی که به زیور چاپ آراسته شد، زیارت کردم. بواسطه لطف نویسنده چیره دستش، خواهر بزرگوارم خانم غفارحدادی که یک نسخهاش را داغِ داغ و نو به نو و از چاپخانه درآمده و نیامده، نوشته و مُهر کرده، برایم فرستاد.
که قصه زندگی شهیدی بود که قبلتر اسمش را در جرگهی فاتحان سفارت آمریکا در تهران شنیده بودم و عکسش را بین عکس-پوسترهائی که مسعود دهنمکی در هفتهنامه دهه هفتادیش؛ شلمچه و بعدترش جبهه و صبح دوکوهه و… هر هفته تصویر یک شهیدِ شاخص را در صفحه میانی به طور رنگی! کار میکرد که نوبری بود برای آن سالها هنوز هم آرشیوشان را دارم.
محسنِ آن سالها؛ جوانی بود در لباس پاسداری با ریشی پُر و سلاحی که به سینه حمایل کرده و چشم دوخته به دوربین. آنقدر جدی که هیچ گمان نمیبردی این آدم، این محسن، این رزمندهی سر دار (سر و دار را به عمد از هم جدا نوشتهام!) آنقدر سیاست بلد باشد که بفهمد انقلاب ۵۷ خمینی را انقلاب دومی لازمست و باید در اسرع وقت، او با باقی مریدانِ آگاهِ سیاست و امنیت بلدِ خمینی کبیر، از دیوار جاسوسخانه آمریکا بالا بروند و کاری بکنند کارستان تا امامشان مباهات کند به تصمیم و اقدام و عملشان و او بعدِ فتحالفتوحِ سفارت، سیاست را به اهلش بسپارد و سر از بلندیهای سوزناک کردستان و دشتهای سوزان خوزستان در بیاورد.
عکسی که روی جلد کتاب بود، با تصویری که از محسن وزوائی در ذهنم داشتم، تومنی صنار توفیر داشت. عکس روی جلد، لطیفتر از پوستری بود که در شلمچهی دهنمکی دیده بودم. عزیزتر و مهربانتر بود. خنده داشت اصلا.
روزیکه نویسندهاش – ماهها قبل چاپ کتاب- گفت که اسم کتاب را میخواهد بگذارد یک محسن عزیز و تصویر جدی و اخمو و نگاه پر از صلابتِ محسن آمد جلوی چشمم، یک دوگانگی برایم عارض شد: بین تصویری که از شهید داشتم و اسمی که قرار بود روی کتابش بنشیند!
الغرض، کتاب که به دستم رسید، نگذاشتمش تنگ باقی کتابهای هنوز در صفِ انتظار خواندنم. گذاشتمش روی میز، ورِ دستِ چپم که هی نگاهم به نگاهِ خندانِ آن محسن عزیز گره بخورد و هی یادم بیفتد که باید وقتی برای خواندنش خالی کنم و هی این وقت دیر و دیرتر میشد.
آنقدر دیر که ماند و ماند تا آذر رسید و سفری سه چهار روزه پیشآمد کرد و کجا بهتر از سفر برای خواندنِ با فراغتِ کتابی که قهرمانش را سالهاست دوست داری!
الغرض کتاب را گذاشتم در جیب جلوی کیف لبتاب و با باقی بار و بندیل راهی شدم و تمام وقتِ بین فراز و فرود بین باندهای فرودگاه شهید مدنی تبریز تا مهرآباد تهران را یک محسن عزیز در بر برخاستم و فرود آمدم و رسیدم آنجایش که خبر قبولی در دانشگاهش را با نامهای پر از کلماتی که هنوز بعدِ چهل و اندی سال، مهربانی و عاطفه از آنها ساطع بود، به خواهرش در آن سر دنیا میداد و بستمش تا وقتِ پرواز بعدی برسد و دوباره از سر بگیرمش.
و آنروز، جمعهای بود ابری که مجالی بین دو پرواز برای بیرون رفتن از فرودگاه نبود و منتظرالپرواز در نمازخانه به چرت و خمیازه گذشت تا وقت سرآید و پروازِ تاخیر خورده اعلامِ پذیرش مسافر کند و برویم در صف مسافران و سوار شویم تا طیاره ببردمان قشم.
حساب کرده بودم با چرتی که زدهام و مدت طولانیتری که در پروازیم، تا نیمههای کتاب برسم و بر این قصد، تا کتاب را گشودم، دو همراهِ در یمین و یسار نشستهام، زبان به اعتراض گشودند که اگر میخواستی کتاب بخوانی، چرا ما را قطار کردهای پشت سرت و تنها میآمدی و فیلان! در همین اثنا ناهار طیاره هم سرو شد و بالاجبار کتاب رفت در جیب جلوی صندلی. و بعدش سر به خوردن و لیوان لیوان آب خواستن از مهماندار اخمو گذشت و به بگو و بخند با یمین و یسار تا آنجا که از بلندگو اعلام کردند سینیهای مقابل خود را بسته، کمربندها را هم بسته، پشتی صندلی را به حالت اولیه در آورده و به علامت نکشیدن سیگار توجه کرده، حواستان باشد که داریم فرود میآئیم در میدان هوائیِ قشم! و تا ارتفاع کم نکرد، نه خلیج فارس را دیدیم و نه بحر عمان را و همهی مسیر از تهران تا خود قشم ابری بود. و به سلامت نشستیم و دربِ عقب طیاره باز شد و پیاده شدیم و فرودگاه قشم را در آن نظر اول، کوچکتر از فرودگاه شهر کوچکمان خوی یافتیم و بیرون شدیم به جستجوی تاکسی و یک آقای جوان یافتیم فیصل نام که به کمتر از ۷۰ چوق راضی نشد ما را ببرد شهر. و نگو مسافت فرودگاه تا قشم، کمِ کمش ۴۰ دقیقه راه است.
و در اثنای راه بود که یادم افتاد؛ ای دلِ غافل! کتاب در جیب جلوی صندلی طیاره جا ماند! و نه راه پس بود و نه راهِ پیش. برمیگشتیم هم دستمان به طیاره نمیرسید و لابد تا الان، پُرِ مسافر پریده بود به سمت مقصد بعدی و گفتم بماند روزیکه برمیگردیم، میروم و از جامهدان فرودگاه که مخصوص اشیای گمشده و جا مانده در پروازست، پیِ کتابم را میجویم.
روز برگشت رفتم جامهدان. آقای مسئولش نبود. شمارهاش اما بود روی شیشه درِ اتاقش. زنگ زدم. علاف ماندم تا بیاید. وقتی هم که آمد، آنقدر کار سرش ریخته بود که نتواند درست و درمان بفهمد چی میگویم! فرم مخصوص اشیای گمشده را از لابلای کوه کاغذهای تلانباره شده روی میزش یافت و گرفت سمتم و گفت پُرش کن. اسکنش را میگذارم توی گروه جامهدانها! تهران هم که رسیدی برو جامهدانِ تهران و یک پیگیری هم آنجا بکن! و وقتی فرمِ پُر شده را دادم دستش یک نگاه به اسم کتاب و یک نگاهِ عاقل اندر سفیه به من کرد که: حالا یک کتاب است دیگر!
تهران هم اوضاع بهتری نداشت. ساعتی معطل ماندم تا آقای مسئول برگردد سر وقت اتاقی که با در نیمه باز رهایش کرده و رفته بود. شمارهای داد بهم. زنگ زدم. شمارهی دیگری بهم دادند. به آنهم زنگ زدم. آقائی عصبی داد زد که فردا در وقت اداری زنگ بزن ببینم حرف حسابت چیست!؟
و من ماندم و فراقِ یک محسن عزیز. در ترافیک عصرگاهی تهرانِ دودی از وارونگیِ هوا!