طوفان به خواسته از کرونا دارد میخوابد. یا حداقلش این است که موج اول برخواسته از این دریای مواج بلا، دارد فرو میریزد.
داریم کمکم برمیگردیم به حال عادیِ قبلِ نزول بلا. شاید هم همهگیری کرونا سر جای خودش هست و ما نمیخواهیم دیگر ادامه بدهیم شرایط سختی را که دارد ماه سومش شروع میشود. یا شاید هم با بلا کنار آمدهایم و بودنش را پذیرفتهایم و داریم میرویم به سمت همزیستی مسالمت آمیز با او. مسالمتی که معلوم نیست چقدر پا بگیرد و چقدر دوام بیاورد… .
امروز از بیمارستان خبر دادند که همهی کرونائیهای مبتلا، دورهی درمانشان تمام شده و بجز یکیشان که حال مساعدی ندارد و بیمِ از دست رفتنش هست، باقیِ همهی ناخوشان کرونائی، مرخص شدهاند و بخش ویژه کرونا بعد از قریب به دو ماه، خلوت شده است شکر خدا.
انگار که با آب شدن یخهای روی قله اورین، یخِ مردمِ در قرنطینه هم دارد آب میشود و آنها که تا دیروز از ده فرسخی ما رد نمیشدند، آنها که باید میآمدند و نمیآمدند، آنها را که حتا دعوتشان کردیم بیایند برای انتخابات سال بعد، شوآف کنند و خودی بنمایانند و گرد و خاکی کنند و لوح تقدیر و تشکری بدهند به همکاران مظلوم و بینوای ما در سالن تطهیر و نیامدند و ترسیدند وا بگیرند از محیطی که در آن کرونائی ِمثبت، آمده و خاک شده، آنها که باید میآمدند برای تهیه خبر و عکس و تفضیلات و نیامدند، دارند کمکم آفتابی میشوند.
یکیشان که آقائی جا افتاده و متشخص است و بوی ادکلنش عالم و آدم را مفتون و حیران کرده و میکند و آمار دقیقی از ابتلا و ترخیص در بیمارستان آیت الله خوئی را دارد، وقتی آمار ترخیص امروز را شنیده و وهم برش داشته که دارد ماجرا تمام میشود، زنگ زد و سی و هشت دقیقه و چهل ثانیه، حرف زد.به تشکر. به گرفتن آمار از نحوه دفن و غسل و مراعات ایمنیهای لازم در حین انجام کار.
گفت که در تمام این مدت، جرأتش را نداشته از جلوی بیمارستان و آرامستان رد شود و گفت که خیلی ممنونم که شما در خط مقدم ماندید و گفت که لابد حواست به کارکنان بوده که لباس و تجهیزات برایشان بخری و گفت که بلا بخوابد، از شهردار – که باهم رفیق فابریکند- خواهد خواست که همکاران آرامستانی را یک سورِ اساسی بدهد! و گفت که یکروز هماهنگ میکنم باهات در هفتهی آتی و یک جعبه شیرینی تر میگیرم و میآیم جلوی ساختمان اداریتان و بگو همکارانت بیایند ببینمشان و خسته نباشیدشان بگویم و گفتم حاجی! حواست نیست؟ هفته آتی رمضان است و باید شب بیائی و بجای شیرینی تر، زولبیه بگیری… و گفتم دم در زشت است!خواستی بیائی، خبر بده بگویم زنجیرِ راهبند را باز کنند بیائی تو! (و عمرا اگر جرأتِ تو آمدن داشته باشد!)
بگذریم.
همکار مبادی آداب و اهل رعایتی دارم که دانایِ کلِ پروتکلهای بهداشتی و غیربهداشتی است. رفیقیم. از معدود همکارانیست که در ایام پیکِ کرونا، مدام حالمان را میپرسید و سر بهمان میزد. در این دو سه ماههی بلا، بیماسک ندیدمش و تمام قواعد پیشگیری را به نحو کامل و جامع مراعات میکرد و میکند. هفتهی پیش که آمده بود بهمان سر بزند، بین شوخی و جدی گفت «دو ماه است دست به دماغم نزدهام. آنقدَر که دلم برای لمس کردنش تنگ شده است!»
حیف یادم رفت امروز که آمده بود به سرکشی، بهش بگویم «همهی کرونائیها از بیمارستان مرخص شدهاند و زنجیره انتقال دارد قطع میشود. به حرف دلت باش و یک دلِ سیر، دماغت را دست بکش… .»