چندماهیست که سر قول و قراری که باهم داریم، عصرها بعد از کار یکسر میروم قطعه شهدا و زیارتی و ارادتی و غر زدنی و درددلی و همگی البته ظرف سی چهل ثانیه و سرپا و از پشت شیشههای عینک دودیِ ضدآفتابِ بُرندهی تموز و راهم را میکشم و برمیگردم خانه.
مختصر و سرپائیش هم از این باب است که رفت و آمدم مزاحم خانمهای جهادیای که سنگ قبور شهدا را رنگ آمیزی میکنند نباشم و خلوتشان بهم نخورد. و این داستان هر روز من است تا نمیدانم کِی؟ و دست از طلب ندارم تا کام – یا جان- من برآید… .
عینک آفتابی خصوصیتی که دارد، سمت نگاه آدم را لو نمیدهد و همین است که میتوانی یک دلِ سیر زل بزنی به نقطهای که دلت میخواهد، بیآنکه کسی از کنار بفهمد داری کجا را سیاحت میکنی. سر مزار پدر، زل زده به کلمهی “شهادت” که به خط خوش، تراشیده شده روی سطر سه تا مانده به آخر، توی افکار خودم بودم که کسی آمد و رد شد و درودی نثار شهیدمان کرد و دو سه قدم رفته و نرفته برگشت سمتم که «این بار سوم است میآیم و قبر شهید فتاحی را پیدا نمیکنم. پسر آقا میرمرتضا را میگویم! میشناسیش که؟»
و تا من بگردم بین آنهمه فتاحیای که میشناسم، آقا میرمرتضا را سوا کنم و بیاد بیاورم و بشناسم و تازه بعدش، یادم بیاید قبر پسرش کجاست، ادامه داد «فاتحهاش را هر سه نوبت که آمدهام، از دور فرستادهام. اما دلم میخواهد بروم مزارش را هم زیارت کنم. بسوزد پدر بیسوادی که خط و ربطها را بلد نیستم بخوانم.»
سری به تائید تکان دادم و خواستم راهم را بکشم و بروم. روز بسیار پرتنشی را پشت سر گذاشته بودم و هیچ تمرکزی برای فکر کردن و تصمیم گرفتن نداشتم. حتا حالِ اینکه دم قطعه شهدا ترمز کنم و پیاده شوم را!. اما آمده بودم و همان سی چهل ثانیه زیارت و درددل و غر زدن و نگاه کردن به خطوط روی سنگ مزار بابا، داشت برم میگرداند به تنظیمات کارخانه!
پا سست کردم که ادامه جملهی پیرمرد را بشنوم. همانجا یادم آمد که شهید فتاحی باید بین شهدای فتح خرمشهر باشد. در ردیف اولِ بلوکِ اولِ قطعه شهداء. و یادم آمد پدرش سیدی بود پیرسال با ریشی یکدست سفید و عبا و عمامهای مشکی که چهارفصل سال را دمپائی پا میکرد و خانهشان پشت مسجد میرزا ابراهیم بود و چند باری پشت سرش توی همان مسجد نماز خوانده بودم در ایام نوجوانی.
گفتم «آتا! بیا برویم قبر شهید را نشانت بدهم.» و یکهو دلم شور زد که نکند اشتباه کردهام و مزار شهید، آنجائی که فکر میکنم نباشد و ضایع شوم جلوی پیرمرد. به توکل اسم اعظم خدا، پا تند کردم و قبر شهید را دو سه قبر بالاتر از مزار شهید فتحعلیزاده یافتم و پرده از حجلهاش بالا زدم و فاتحانه به پیرمرد که چند قدم از من عقبتر مانده بود نشانش دادم و سلام و ارادتی حوالهی شهید و گفتم «این مزارِ بی سنگ قبر را نشان بگذار و سری بعد که خواستی بیائی، بشمار چهار تا قبر بالاتر از این، مزار پسر آقا میرمرتضاست.» و راهم را کشیدم که بروم. و شنیدم از پشت سر که پیرمرد قطار قطار خیر و دعا و سلام و صلوات نثار من و جد و آبادم کرد که بالاخره بعد از چندین و چند سال، او را به مرادش رساندهام… . کاری که نه زحمتی داشت برایم و نه عرقی برایش ریختم و نه مرتکب سختیای شدم و لابد اگر من جای خدا بودم، هیچش میانگاشتم. اما برای پیرمرد بزرگ و ارزشمند بود، آنقدر که سوت و صدای قطار دعا و خیرش هنوز به گوش میرسید.
یاد تماس یکی دو ساعت قبلم با یکی از دوستان ساکن تهران افتادم و خبری که از افتادن گره در کارشان داده بود و خواسته بود سلام به شهدائی که مجاورشانم برسانم و التماس دعای مخصوص کنم از ایشان. و بفکرم رسید اگر دعای این پیرمرد در این جای مقدس به درجه اجابت برسد – که به احتمال قریب به یقین میرسد!- حوالهاش کنم برای آن رفیقِ موافق که خیرش گره از کار او و همسرش بگشاید و تنگیشان گشایش شود و سختیشان آسان و گرفتاریشان رفع و رجوع… . و حالم خوب شد از حوالهای که فرستادم و صدای آمدن پیامک از گوشیم آمد که دوست دیگری نوشته بود «مادرش را که برده بودند بخش مراقبتهای ویژه، انتقال دادهاند به بخش و فرداست که مرخصش میکنند و خواسته بود بروم از شهدائی که بهشان متوسل شده بود تشکر کنم عوضش و بگویم که «حضورا برای تشکر خدمت خدمت خواهد رسید!»
و سر خر را کج کردم که بروم و غروب نشده برسم خانه. از دم دکه رانندهها رد شدنی علی دست کرد که کارم دارد و خواست بایستم. ایستادم که دمپائیش را تا به تا پوشیده و نپوشیده، بدو خودش را برساند و بگوید «پیمانکار جدید بهش گفته چون در این دو سه ماهه خط و خبر از سازمان و تعداد مُردهها و آمارِ آنها که باید به شهرستان برده میشدند بهش ندادهام، اسمم را از لیست رانندههائی که بکار خواهد گرفت، خط زده و گفته «از سر ماه به فکر کار باش برای خودت!»» و اینها را که میگفت چهارستون بدنش میلرزید و بغض هی فشار میداد به کلماتش و صدای مرد گنده را با آن یال و کوپال به ارتعاش میانداخت… .
هر چه حال خوش زده بودم پرید و توی دلم زیر و بالای جابر را آبیاری کردم با اقسام فحش و فضیحت که دم غروب هم از شرش ما را امان نیست و یاد حرف رضا افتادم که میگفت «کار دنیا همین است! تو را با کسی سرشاخ میکند که ارزشش را ندارد… .»
دیدگاهها
حال خوبتون پایدار
پس بگو کجا و با چه احوالی برا ما دعا کردی که نتیجه ش شده حال الان ما!!
خداوندا در حق دعاگوی ما،لطف بی انتها روا بدار