دیروز و پریروز اینجا باد و طوفان بود. انگار که میخواست همهی گرد و غبارِ عالم را بیاورد الک کند روی سر مردم شهر و روی خطوط عمیق نسخ و نستعلیق مزار تو.
گرد روی چیزی بنشیند یعنی که خیلی وقت است کسی دست بهش نزده و برای من که هیچبار سنگ مزارِ همیشه تمیزِ تو را نشُستهام و غبارِ اندکِ روی مزارت همیشه برای من تبرک بوده و مژگانم جاروبِ غبار سنگ مزار توست، دیدن رد کلفت غبار روی خطوط سنگ نوشتههای مزار تو، قلقلکم داد که عکسش را بگیرم و جائی برای خودم ثبتش کنم.
اگر سن و سال را با عدد حساب کنند و اگر از سن و سال آدمها، فقط آن روز و ماه و سالهائی را حساب کنند که حال طرف خوش بوده، امروز دقیقا ۳۹ ساله شدهای. سی و نه سال حالِ خوشِ خالص! بماند که در آن ۲۴ سالی که در دنیا بودی هم، کم روز خوش نداشتی و آمارت را دارم اینجا هم که بودی حسابی برای خودت خوش میگذراندهای و البته که خوشی دنیا کجا و خوشیِ بهشت کجا؟!
۲۲ فروردین سال و قرن نو که آمد، تو را ۳۹ ساله کرد. یعنی که قریب به چهل سال است چشم به بهشت گشودهای و راضیای از رضوان خدا. نوش جانت.
فقط آمدم وسط جشن تولدت این را بگویم و بروم یک گوشه کیکم را بخورم؛ «آن بالا بالاها، وسط دل خوشیهای شبانه روزیِ دائمیتان، حین تماشای محبوب، حواست به کسی که در زمین جا گداشتهای و دلش به مهر تو بند است باشد. بیتو، سخت نه! تلخ نه! اصلا؛ نمیگذرد. باش مثل همیشه. مثل همیشهی این سالها که از آن بالا بالاها حواست به اینجا بوده. همین.»
عید شهادتت مبارک.
دیدگاهها
بر ما چه سخت میگذرد این غروب ها
جای برادران غیورمان خالی ست