روایت چیزی یعنی نقطهی پایان گذاشتن به یک رویداد و یعنی که واقعهای شروع شد و خاتمه یافت و حالا نوبت روایتش رسیده و یعنی که آردها بیخته و الکها آویختهاند و فعلها از مضارع و مستقبل به ماضی و ماضی استمراری و ماضی بعید تبدیل شدهاند.
قصه قبرستون و فصل اولش که روایت حماسههای بینظیریست به اسم “جریان جابر”، مثل خود جابر، استثنای شگرفیست برای پاراگراف بالا. یعنی که این آدم اگر تمام شود هم دامنهی کارها و دو دوزه بازیها و کلاه برداری و کلاه گذاریهایش هیهات که به این زودیها تمام شوند. و باید سالها بیایند و بروند بلکهم گوشههای نادیدهی حقه و کلکهای این آدم عیان شوند.
الغرض، روزی در روزهای فروردینیِ ماهِ مبارک جاریه نشسته بودیم سر در گریبان خویش مشغول رتق و فتق امورات اموات مسلمین که کسی از اداره تامین اجتماعی زنگ زد به گرفتن آمار جناب جابر و از آنجا که یک قلم از شگردهای جابر این است که با خط ناشناس زنگ میزند و بد و بیراه میگوید پشت سر خودش تا طرف را تخلیه کند، صاحب تماس را راستی آزمائی کردم و سابقه تامین اجتماعی و بیمهایم را پرسیدم و چون جوابش درست بود نتیجه گرفتم که به سیستم سوابق دسترسی دارد و لذا راست میگوید که کارمند تامین اجتماعیست و بعد آنکه سوالم را جواب داد، ورق دیگری از دوز و کلکهای جابر را که به عقل جن و پری و شیطان و انسان هم نمیرسد رو کرد.
گفت مادر این آدم، پائیز دو سال پیش به رحمت خدا رفته و جابر نبرده سجلی مادر را باطل کند و مرده با اینکه مرده ولی زنده به حساب میآید و همچنان ماه به ماه مستمری تامین اجتماعی به حسابش واریز میشود و حساب را رصد کردهاند و معلوم شده ماه به ماه کارت خالی میشده و یک شیرِ پاک خوردهای رفته و جریان را به تامین اجتماعی لو داده و مامور فرستادهاند گورستان روستای محل زندگی و مرگ مادر جابر و گور را یافته و عکس از آن گرفتهاند با تاریخ درج شده روی سنگ قبر و نوشتهاند به اینجا و آنجا که آی این آدم کم از دو سال است ریق رحمت را سر کشیده و بیائید کد ملیش را باطل کنید و بعد، شکایت دومشان این بوده که مستمریهای ماه به ماه و عیدیهای این دو ساله و کل عایدات و مزایا را باید برگردانی و چون گردن جابر کلفتتر از این حرفهاست که بیاورد با زبان خوش پول صندوق بازنشتگان را پس بدهد، زنگ زده بودند به من که از صورت حساب ماهیانهاش چیزی کم کنم و عدد طلبی که از او دارند، مگر به این سیاق تسویه شود.
گفتم که هرگونه کسر از صورت وضعیت پیمانکار منوط به دستور قضائی است و کارشناس مربوطه رفت که کشکش را بسابد و یکی دو سال بدود در لابلای چم و خم کاغذبازیهای و اخطارها و فلانها و بیسارها که مگر حق بیتالمال المسلیمن ایفا شود.
تلفن را که قطع کرد، از امور متوفیاتمان آمار گرفتم و یادم آمد مادر این اعجوبه همان وقتها در ارومیه به رحمت خدا رفت و صاف از ارومیه رفت به روستایشان و وارد چرخه سیستم ما نشد و از ما خدمات نگرفت که سجلیش را بگیریم و بفرستیم باطل شود. از همکاران ارومیه هم که پرسیدم، دستخطی درآمد از پوشه متوفای مذکور که جابر تعهد داده که چون پیمانکار سازمان خوی است، مرده و سجلی و جواز دفنش را صاف بیاورد اینجا برای تغسیل و تکفین و معلوم شد که متوفا را نه در ارومیه و نه در خوی که در حیاط منزلشان شسته و کفن کردهاند و از اولش هم قصد ابطال سجلی و قطع کردن مستمری ماهیانه را نداشتهاند.
همچنان انگشت حیرتم را گاز گرفته بودم که سر و کلهاش پیدا شد. کاغذی آورده بود برای امضا و بعد از آنکه ادا و اطوار قبل و بعدِ گرفتنِ امضا را درآورد و عقب عقب داشت به قهقرا بیرون میرفت گفتم «با تامین اجتماعی سر شاخ نشو. برمیدارند یک خط کاغذ مینویسند و سیبیلت دود داده میشود!»
برای اولین بار در تاریخ به تته پته افتاد. فهمید جریان پیش من هم لو رفته است. انکار نکرد. گفت «شما که خودت در جریانی…» و چند بار این جمله را تکرار کرد که دروغ بعدی را در ذهنش بسازد. مجالش ندادم که تمرکز کند. پرسیدم «در جریانِ چی؟» گفت «راستش این است که بابای من قبل انقلاب، آن سالی که در کارخانه فولاد مبارکه اصفهان امام جماعت بوده و حقوق میگرفته، پدرسوختهها بیمهاش را رد نکردهاند و سر همین ماجرا با کارخانه ذوب آهن گلاویزیم و پرونده شکایت داریم ازشان. برای همین بود که نبردم سجلی مادرم را باطل کنم که کار شکایتمان به گیر و گرفت نخورد.»
جوابش به عقل جن هم نمیرسید. در کسری از ثانیه از پدری که در عمرش از جلگه خوی جلوتر نرفته بود و خواندن و نوشتن نمیدانست و کارش کشت و زرع بود، امام جماعتی ساخت که اقامه نماز میکرد در کارخانه فولاد مبارکه در اصفهانِ هزار هزار کلیومتر دورتر از خوی. آنهم در سالهائی که نماز و نمازخانه و نماز خواندن به جز مساجد معدود داخل شهری جائی باب نبود.
بیرون که رفت، از بچههای ثبت احوال استعلام گرفتم. همین سه روز پیش برده بود اسناد سجلی مادرش را برای ثبت واقعه فوت. قانون برای اعلام فوت، ده روز مهلت معین کرده و متخلفین باید به مراجع قضائی معرفی شده، دچار داغ و درفش شوند و ده روزِ جابر حالا شده بود قریب به ششصد روز. جالب اینکه دستهای ناپیدای آن هزاردستان، خیلی شیک و مجلسی واقعه را ثبت کرده بودند بیآنکه متخلف را به مرجع قضائی معرفی کنند تا به سزای اعمالش برسد!