داشتند زندگیشان را میکردند. تازه دیو بیرون رفته بود و فرشته تازه درآمده بود. همه چیز داشت میرفت به سمتی که دنیا روی خوشش را نشانِ مردمِ شهر بدهد که ناگاه دیو پلیدِ هفت سرِ دیگری از زمین و دریا و هوا، جفت پا پرید وسط زندگیشان… .
جوانهای شهر و قبلتر از اینها، پدرهاشان، شاخ غول کم نشکسته بودند و حالا وسط خوشی، به ناگاه گاه کارزار دیگری شده بود و باید دوباره مردانگیشان را به رخ دنیا میکشیدند؛ بیخیالِ لذت دنیا، زن و فرزند و خوشی خزیدن زیر سایه مهر مادر و محبت پدر، آستین بالا زدند این بار برای شکستن شاخ و سر و کمرِ غول بیشاخ و دمی که ۳۱ شهریور ۵۹، اولین چنگ را سمتشان انداخت و جنگی ناخواسته آغاز شد.
پیرمان گفت «شهادت هنر مردان خداست» یعنی که مرد باشید و مرد بمانید. و مردیِ خالی خیلی به درد نمیخورد؛ مرد هنرمند باشید و تهِ تابلوی هنرِ مردانگی را سرخگون کشید به رنگ غیرت و شهادت.
یعنی که «پنجرهای به تماشاگه راز گشود» تا وفا و مردانگی اولاد بنیآدم به تصویر کشیده شود… . این شد که جنگ ناخواسته، تفسیر آیهی «انا فتحنا» شد و از دلش «فتح المبین» و والفجر و کربلا و بدر و خیبر در آمد تا به «بیت المقدس» رسید… .
جنگ قرن قبل که قضا را طولانیترین نزاع مسلحانهی عالمگیرِ آن سده هم بود، هشت سال طول کشید و همهی هشت سال را مردان الاهی به دنبال رفیق ازلی، تپه به تپه و کوه به کوه و دشت به دشت و شهر به شهر و وجب به وجب، هنر متعالیِ وفا را به رخ عالم و آدم کشیدند «و مگر وفا و مردانگی را کجا میتوان آزمود؛ جز در میدان جنگ که راه همچون صراط از بطن هاویه میگذرد… .» و نه فقط مردان که زنان و کودکان و مادران و پدران و همه. همه غیرت به رخ کشیدند تا دنیا ببیند شیربچههای حیدرکرار «اهل کوفه نیستند» که «علی تنها بماند»
حساب کردهام، محرم سال ۱۳۵۹ شمسی مصادف روزهای پائیز بود. درست عین محرم سال ۶۱ قمری که عاشورایش افتاده بود به مهرماه و چه مراعات نظیرِ ناخواستهای که آغاز جنگ عاشورائی ما، مصادف با محرمالحرام شد و محملی برای عاشورائی زیستن و عاشورائی مردن و مگر غیر این است که ایرانی در پهنای تاریخ، حسینچی بوده و عاشق و نه مگر اینکه عاشق همیشه و خواسته و ناخواسته، نشان از معشوق دارد و نه مگر اینکه نشان عاشقی همین ایجابها و اعجابهاست.
وقتی که جنگ شد، دستمان خالی بود. یعنی دستمان را از سلاح و دسترسی و اطلاعات و آرامش و امنیت خالی کردند و بعد به گمان اینکه خلع از همه جوره سلاحیم، بهمان حمله کردند و به آن دیوانهی افلقی گفتند که جلوی دوربینها بیا و بگو «قرار مصاحبهی اصلیم با شما سه روز دیگر در میدان آزادی تهران» و راستش به عقل محاسبهگر و با حساب و کتابهای مادی، غیر این نبود که این خاک زخمی دورانها، خیلی زود به توبره شود و جلاد خونآشام بغداد گازش را تخته گاز بگیرد تا خود تهران؛ بیمانع و بیدردسر و دنیا دقیقا همینجا دچار خطا شده بود! عاشورا و عاشورائی فکر کردن جائی در محاسبات نظامی-سیاسی فرماندهان و ردههای اطلاعاتی شیطان و جنودش نداشت و آنها تاریخ شیعه را نفهمیده بودند که میشود معادلهی نامساویای چید که در آن ۷۲ از ۱۰۰۰۰ بزرگتر و بیشتر و موثرتر باشد.
جنگی که ناخواسته آغاز شد، هشت محرم به خود دید و یاد عاشورا هشت بار در آن تکرار شد و نه هشت بار که به عدد روزهای قبل قطعنامه و نه به عدد روزهای قبل قطعنامه که از ۳۱ شهریور ۱۳۵۹ تا یومنا هذا و تا همیشه. ما این بخت را داشتیم که در جنگ، پردههای تاریخ اسلام را به چشم ببینیم و با مادرانی همزانو شویم که مثال مادر وهب در ظهر عاشورا، سرِ داده در راه خدا را پس نخواستند. ما در تماشاگه رازِ جنگ در پنجرهای عاشورائی، خواهرانی دیدیم که زینب بودند و مدافع حرم خون به ناحق ریختهی برادرانشان و مبلّغ رسالاتی که از فصل خون در تاریخ نوشته شده بود. ما دستهائی دیدیم که سر غیرت و مردی قلم شدند و اماننامه نگرفتند تا باور کنیم عباس افسانه تاریخ نیست و اگر درست ببینی، هنوز هر روز عاشوراست و هنوز و هر روز جدال بین حق و باطل جاریست و بین بهشت و دوزخ به قاعدهی یک تصمیم فاصله هست و اگر حواست نباشد، هر لحظه ممکن است حسین را و با حسین بودن را به فریفتگی سمفونی سکهها یا وعدهی امارت ری و یا کرشمه و غمزهی زیباروئی ببازی… . و شکر خدا که ما در جنگ هم «ابهت شرق و غرب را در هم شکستیم» و هم یاد گرفتیم پشت سر امام بمانیم و عاشورائی فکر کنیم و بفهمیم که «هزینه تسلیم از هزینهی مقاومت سختتر و بزرگتر است» و «امام حسین معلم بزرگ مقاومت آگاهانه»
بگذریم. ما، سخاوتمندترین مردم جهان هستیم. چون هیچ حواسمان به دستاورد بزرگمان نیست.
پیروزی در بزرگترین و طولانیترین جنگ قرن، وقتی برای اولین بار در تاریخ، جنگی بر ما گذشت بیآنکه یک وجب از خاکمان از مام میهن جدا شود، ماشین نظامی ۳۶ کشور را تا آنسوی مرزهای قرارداد ۱۹۷۵ الجزائر عقب رانده شود و پوزهی آن سفاک تکریتی را به خاک.
ایران و ایرانی را حول محور ایستادگی و مقاومت یکدله شد و هزار هزار حماسه در هزار هزار شهر و کوچه و روستا آفریده شد، بیآنکه هنوز بعد ۳۵سال، در خور آن حماسه، کاری کرده باشیم.
با خودم فکر میکنم، روز قیامت وقتی با پدرم با آقا مهدی باکری با محمد قنبرلو با محمد فتحعلیزاده با عبدالمجید سیستانیزاده با حاج حنیف با مهدی امینی و با هزار هزار فوج از شهیدان رخ به رخ که شدم، شرم را کجا برم وقتی بگویند «سهم ما رفتن بود و سهم تو و باقیان، روایتِ رفتن ما! و بگو چقدر از سهمت را ایفا کردی؟»
روح پدرم شاد که چند روز بعد از عاشورای سال ۶۱ خورشیدی وسط معرکه، وصیت نوشت و خط آخرش این بود: «چون بدون زیارت و با آرزوی زیارت از دنیا میروم، خواهش میکنم بعد از آزادی، عکس مرا به عنوان زائر امام به کربلا برده و زیر پایش نصب کنید و زیرش بنویسید «با آرزوی زیارت تو شهید شدم یا حسین»»
الینه ساز وردیلر/ سازی ناساز وردیلر/ چوخ زحمت چکدین شهید/ موزدونو آز وردیلر
من عاشیقام یاز آغلا/ یاز آغلا پائیز آغلا/ الووه بیر قلم آل/ من دئیم سن یاز آغلا
من عاشیقام قالاسیز/ شَهَر اولماز قالاسیز/ من کی گئدرکی اولدوم/ ساغلیغینان گالاسیز
و صلی الله علی الباکین علی الحسین