من: برا ادمائی با علایق ما تهران جای خوبیه برا نفس کشیدن
حالا اگه این اینترنت و ارتباطات و … نبود معلوم نبود ما کی و کجا باید جواب دل مون رو می دادیم؟
در نظر بگیرید شهری رو که همه ی سهمش از فرهنگ فقط روزنامه فروشی هاش باشن با مجلات اکثراً زردشون!
نه حتی یه دونه کتابخونه ی دُرُس درمون
نه آدمائی که هم سلک تو باشن
و نه جائی که معدود هم فکرای تو، عصرا جمع شن اونجا و چائی بخورن و راجع به علائق مشترک – کتاب – حرف بزنن
او: فکر می کنید خیلی ایده آله اینجا؟
من: نیست؟
او: نه خب!
من: ولی برهوت هم نیست!
اینجا – شهرستان – برهوته…
دیدگاهها
خارج از موضوع
ما یعبأ بکم ربّی لولا دعاؤکم؛
اگر دعای شما نباشد، پروردگار هم هیچ اعتنایی به شما نمیکن
التماس دعا
سلام / من ، خودم ( و احتمالاً خیلی از شهرستانی های دیگه چون از بعضی از دوستانم پرسیدم همین حس رو داشتند ) وقتی برای کاری میرم تا تهران و فقط چند ساعت یا چند روز توی خیابونهاش (مخصوصاً خیابون انقلاب!) تردد می کنم؛ وقتی خیلی از خبرها و عکسهایی رو می بینم از امکانات فاصله دار تهران (مثل نمایشگاه های درست و درمون به قول شما ) نسبت به شهرستان؛ و همین طور وقتی در مسیر بازگشت از تهران هستم؛ “با شدتی وصف ناپذیر”!! احساس عقب ماندگی می کنم!
و حداقل یکی دو روز باید بگذره تا از تهران زدگی خلاصی پیدا کنم!