صحبت العشق لانفصام لها…

محل کار من جائیست مشرف به محوطه ای چند هزار متری، پر از دار و درخت و گل و بوته و قایم گاه!!! های دونفره.
حالا که زمستان است. بهار که بشود، بعد از ظهرهای اینجا پر می شود از حرف های یواشکی ِ دونفره و دل و قلوه هائی که رد و بدل می شوند.
بین همه ی این عاشقان در صف وصال، جفتی هست کم شنوا که سردی و گرمی هوا خللی در قرارهای عاشقانه ی ساعت۱۱ شان وارد نمی کند. همان دوتائی که مردش موتوری دارد با کلی زلم زیمبوی آویزان به ش و دخترکی که همیشه سر وقت سر قرار می آید و درست وسط محوطه بساط می کنند. بی هیچ آداب و تکلفی.
و دخترک تکیه می دهد به رکاب موتور و مرد! می نشیند روی بلوک سیمانی رها شده در آن حوالی. به فاصله یک دست از هم. آنقدر که فضا برای رقص دست هایشان در جهت های گونه گون مهیا باشد. آنقدر که حرف های این بی چرا تر کار عالم را نه با زبان که با دست به هم بزنند و نه با گوش که با چشم بشنوند!
و تو حالا هی بگو: گرهی را که با دست بگشایند به دندان نشاید گرفت!
و من
روزی گوش خواهم ایستاد دستهایشان را!
شاید هوای زیستنم را عوض کنم…