برای برادری که امیر بود….

پ یکی از چند حرف از بین ۳۲ حرف زبان فارسی است که خیلی کم در اول اسم و فامیل آدم‌ها می‌آیند و نمی‌دانم چرا. و آن‌قدر کم تکرار که در دفترچه تلفن‌های قدیمی در هیچ دوره‌ای از تاریخ، صفحه اختصاصی برای خودش نداشت و همیشه‌ی خدا سربار حروفی مثل ب و ت بود و معمولا هم حریمش در دفاتر خالی می‌ماند.

امیر از جمله‌ی آن نوادری بود که اول اسم فامیلش با پ شروع می‌شد؛ پورحسنعلی. و قبول کنیم که اسم فامیل سختی برای نوشته شدن توسط بچه کلاس اولی داشت. آن‌قدر سخت که سال اول ابتدائی به سر رسید و او هنوز یاد نگرفت اسمش را درست و کامل در سربرگ امتحان املای ثلث سوم بنویسد و اصلا چه توقعی از یک بچه کلاس اولی هست که بتواند این اسم سختِ چند هجا و سیلابی را سرهم کند و بنویسد!

ما هر دو شاگرد کلاس اول ابتدائی مدرسه شاهد پسران بودیم در سال ۱۳۶۷ در مدرسه‌ای که الان شده نمونه دولتی معلم دوره اول متوسطه. پشت شهربانی سابق که الان شده کلانتری شماره‌ی نمی‌دانم چند.

معلم‌مان مرحومِ غریقِ در رحمت الاهی، محمدباقر شیرینی بود و چون من و امیر در رده‌ی بلند قامتان کلاس دسته بندی شده بودیم، جای‌مان ته کلاس بود. امیر سمت راست و من سمت چپ در ردیف آخر نیمکت‌ها. و از قضا هر دوی ما با لباس نظامی می‌آمدیم مدرسه. چون باباهای ما نظامی بودند که شهید شدند و طبق تعصبی نانوشته، هر بچه شهیدی که بابایش نظامی بود، یونیفرمی شکل یونیفرم بابایش داشت و آن‌را خیلی دوست می‌داشت و من و امیر هم از این قاعده‌ی تعصبِ به لباس پدر مستثنا نبودیم. من با یونیفرم سپاه و امیر با یونیفرم هوانیروز می‌رفتیم مدرسه و لباس امیر یک جیب در بازوی چپ داشت برای گذاشتن مداد و امیر چقدر ذوق داشت از گذاشتن و برداشتن مداد از آن جیب مخصوص که در لباس من و باقی پاسدارزاده‌های کلاس نبود و هربار که می‌خواست مدادش را بگذراد در آن جیب کذائی یا بردارد، یک نگاهی به دور و بر می‌کرد و نگاهی به جیبِ لباسش که آپشن محسوب می‌شد و این یعنی که دوره بفهمند که این جیب در هر لباسی دوخته نمی‌شود!

بگذریم… .

فلک فقط پنج سال تاب دیدن ما را با آن لباس‌های مخصوص! در آن کلاس ویژه و آن مدرسه‌ی خاص با شرایط استثنائی! در کنار هم را داشت. تا سال پنجم ابتدائی و بعدش هر کدام‌مان پرت شدیم در مدرسه‌ای و بعد از آن فقط تابستان‌ها هم را می‌دیدیم. آن‌هم تا سالی که کانون‌های تابستانه‌ی بنیاد شهید دائر بود و ریش و سیبیل در سر و صورت ما در نیامده بود… .

گذشت تا بزرگ شدیم. خیلی سال بود که دیگر خبر ازش نداشتم. دنیا عوض شده بود و ما هم! خیلی خبر از حالِ هم نداشتیم… . من کارمند شهرداری شده بودم و مسئول ناحیه دو در شهانقِ خوی. یک‌روز رئیس سابق بنیاد زنگ زد که اوضاع امیر خوب نیست و در به در دنبال کار است و ببین اگر می‌توانی کاری برایش جور کن و من چه کاری داشتم در جائی که رئیسش بودم و کارش خدمات شهری بود. از سپور و لای‌روبی بگیر تا جمع‌آوری زباله و یادش به خیر نباشد روزی‌که خواستم بعدِ سال‌ها به‌ش زنگ بزنم و بگویم «امیر وقت کردی یک‌سر بیا ناحیه» و تو انگار کن آدم به برادرش بعد سال‌ها بی‌خبری زنگ بزند و پیشنهاد کار در جرگه سپورها را بدهد و فکر کن چقدر سخت بود برایم و تا امیر بیاید، هی حرف‌ها را اطو کشیدم و سبک سنگین کردم که طوری نگویم که به‌ش بربخورد و بالاخره امیر آمد و از زورِ فشاری که بیکاریِ همزمان با تاهل و چند تا بچه، به‌ش آورده بود بی‌تأمل پذیرفت که از فردا بیاید و مشغول شود و از فردایش آمد و لباس نارنجی پوشید و مشغول شد… .

باز یادش خیر نباشد روزی‌که استاندارِ وقت آمد خوی و باز همان رئیس سابق بنیاد زنگ زد که می‌خواهم استاندار را ببرم خانه‌ی امیر و مسأله‌ی اشتغالش را کدخدامنشانه حل و فصل کنم و هرقدر گفتم که بگذار امیر سرش بعد سال‌ها دربدری، گرم کاری که برایش جفت و جور کرده‌ایم بماند و از این‌جا رانده و از آن‌جا مانده‌اش نکن و گوش رئیس سابق بدهکار نشد و استاندار و خدم و حشمش را برد در خانه ۵۰ متری امیر و نصف مهمان‌ها ماندند در حیاط نمور و نصفِ بیشترشان در کوچه و در خانه فقط جا برای شهردار و استاندار و یکی دو نفر بود و استاندار دوره را خام دید و قپی آمد به شهردار که «دستور می‌دهم! امیر را از فردا استخدام کنی» و او بهتر از هرکسی می‌دانست که استخدام کردن، رفتن به خانه خاله نیست و فکر نکرد این یک جمله چه امیدی در دل امیر خواهد رویاند و حرفی زد و رفت و امیر به معنی واقعی کلمه آلاخون و والاخون شد و ماه‌ها رفت و آمد کرد به استانداری، پیِ دستور شفاهی استاندار که مگر کاغذی خطی امضائی بگیرد از حضرتش و بیاورد شهرداری و مگر کاغذ الکی بود و اصلا مگر استاندار یادش بود او را و حرفی که در خلال سفر خوی پرانده بود و چه خون دل‌ها خوردیم تا بالاخره بعد از جابجائی دولت و تعویض دو نوبت استاندار و با هر مصیبتی که بود دستور گرفتیم از استاندار اولِ دولت بعد که امیر بیاید و در آتش‌نشانی مشغول شود و تازه آن دستورش هم کلی اما و اگرِ کارشنانسی و قانونی و غیرقانونی داشت و به هر والزاریاتی بعد از قریب به نه سال آمد و شد، امیر لباس آتش‌نشان‌ها را پوشید و شد تلفنی‌چی مرکز پیام تلفن ۱۲۵ آتش‌نشانی و حالا باید هلش می‌دادیم سمت این‌که از هر جا که شد یک ورقه دیپلم بگیرد و بیاورد سنجاقش کند در پرونده کارگزینیش و بماند که چه مصیبت‌ها سر این تکه کاغذ مقوائیِ A4 کشیدیم؛ آن‌سان که افتد و دانی و قطارش تازه افتاده بود در ریلِ مراد و آفتاب می‌خواست بتابد روی سردیِ نامرادی‌های سی چهل ساله‌اش و جانِ زندگیش گرم شود که دوشنبه شب خوابید و صبحش بیدار نشد که بیاید سر شیفت… .

مواجهه‌ی هر روزه‌ی من با مرگ و خبر مرگ، پوستم را کلفت کرده و خیلی سال است که از شنیدن خبر مرگ کسی متأثر نمی‌شوم. خبر امیر اما مرا پرت کرد به سال‌های سختِ دهه شصت و رنجِ یتیمیِ کودکانی که به قاعده یک کلاس و یک مدرسه و یک محله، در اکثریت بودند. اکثر هم‌کلاسی‌ها و هم‌مدرسه‌ای‌ها و هم‌محله‌ای‌های ما در دهه شصت بی‌بابا بزرگ شدند. بی‌بابا کودکی کردند. بی‌بابا بحران نوجوانی را تجربه کردند. بی‌بابا جوان شدند و بی‌بابا خواستگاری رفتند و بی‌بابا پا به میان‌سالی گذاشتند و بی‌بابا دارند می‌میرند… . همین.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.