بایگانی برچسب: قصه قبرستان

تقویم رومیزی

سر سال که می‌شود، یک اپیدمیِ گُنگی همه جا را می‌گیرد. ملت می‌افتند به طلبیدن تقویم و سررسید از همدیگر و بیش‌تر البته؛ سررسید. و بیش‌تر آن‌هائی که سالی به دوازده ماه، خودکار و مداد دست نمی‌گیرند برای یادداشت کردن چیزی یا یادآوریِ قراری یا نوشتن جزوه و دفتری مشتاق دریافت سررسیدند و بیش‌تر دوره …

بروایت سال ۵۴

آدم‌ها از یک سِنی به بعد، سر موضوع‌های کم اهمیت حساسیت بی‌خود پیدا می‌کند. مثلا روی پررنگ چاپ شدن پرفراژ روی دفترچه اقساط بانک. یا روی پس و پیش نوشتن تاریخ بالای نامه‌ای که خطاب به مقامی مسئول در فلان اداره نوشته است و روی تاخوردن و نخوردن کاغذهای رسمی و عدد اعشارِ آخر حقوق …

بلاکشان پاکستان (۲)

حکایت بلائی که سر همسایگان فریب خورده‌ی شرقی می‌آید را تا آن‌جا که جسم بی‌جانشان از دل کوه و کمر به سردخانه سازمان منتقل می‌شود را گفتیم و از این‌جا به بعد، داستان دو شقه می‌شود. یک شقه‌اش آن‌ها که اوراق هویتی ندارند و قابل شناسائی نیستند که برابر قانون باید منتقل شوند به مرکز …

بلاکشان پاکستان (۱)

ما که اهل خوی‌ایم و یال غربی کوه‌های بلند شهرمان می‌خورد به کوه‌های کشور دوست! و همسایه؛ ترکیه و راهی که از شهرمان می‌گذرد تا مرز و از مرز تا مرکز اولین استان آن‌ها، نزدیک‌ترین راه ارتباط جاده‌ای به ترکیه است، طبیعتا سر و کارمان با مرز و تبعاتی که وجود مرزهای سیاسی می‌آفرینند زیاد …

خیاط هم در کوزه افتاد

پیرزن اجاقش کور و خانه‌اش سوت و کور بود. سال‌ها پیش شوهرش که می‌شد به عبارتی تنها همدم و مونس تنهائی‌هایش، رفته بود به رحمت خدا و آن‌قدری ارث و میراث برایش گذاشته بود که محتاج کسی نباشد و در و همسایه از سر لطف و حق همسایگی هر از گاهی سر به‌ش می‌زدند و …

نشان از بی‌نشان

خیلی از کارهای مردمِ قدیم روی حساب و کتاب بوده. آن‌هم آن‌وقتی‌که ابزارهای محاسباتی ِمدرنِ الان و الزام به مهندسیِ طراحی شهری و معماری نوین هنوز وارد معادلات روزمره‌ی مردم نشده بود و ما مردم مدرنِ امروزی فکر می‌کنیم که کار مردمان سده‌های پیشین، که اکثر قریب به اتفاق‌شان از قضا درست و به قاعده …

همسایگی

فکرِ این‌که شهدای شهر یک‌جا جمع و یک‌جا دفن شوند مال پدرم بود. قبلش شهیدِ هر محله‌ای را می‌بردند توی گورستان همان محله و بین مرده‌ها دفن می‌کردند و حجله و پرچم برایش می‌گذاشتند که از مُرده سوایش کنند. پدرم که اهل فکر و ذوق و دور را دیدن بود، یک‌روز رفت شهرداری و لابی! …

روز عیدست و می‌دهند برات…

حالا که ابزارهای ارتباط آدم‌ها با هم‌دیگر نو و سریع و آسان شده، عدد نامه‌هائی که قدیم‌تر آدم‌ها به هم می‌نوشتند و فرستادن و رسیدن و پاسخ گرفتن‌شان ای‌بسا ماه‌ها طول می‌کشید، به صفر رسیده است. اگرچه من از آن دست آدم‌هائی هستم که معتقدند «هر چیزی که به تولید و تکثیر انبوه برسد، نمکش …

آزمون

  روزهای آخر سال است و هر قدر که از حجم کارِ شعبات دیگر سازمان‌ها و ادارات کم می‌شود و دوستان همکار، اندک اندک فلنگ را می‌بندند و واحدشان با یک دهم ظرفیتِ اسمی و رسمی کار می‌کند و در حد این‌که درِ اتاق‌شان بسته نمانَد، می‌آیند و می‌روند، دوستانِ امور مالی حسابی سرشان شلوغ …

ادای احترام

هر قدری که از بودن در بین سر و صدا و شعار و شور و حال و رقص پرچم‌های سه رنگ و خوش رنگ‌مان در ۲۲بهمن لذت می‌برم، از مراسم‌های دولتی‌ای که برای جشن‌های انقلاب برگزار می‌شود، لذت نمی‌برم! نمی‌گویم «بدم می‌آید» که دچار گیر و گرفت کج‌فهمان نشوم و شما اصلا فکر کن که …